خرید چادر با قیمت گزاف، آری یا خیر!



به نامت

       یا واهب العطایا...


...


صبح یه کم دیرتر به کلاس رسیدم...یه راه بندون فوق العاده غافلگیر کننده بود!

حرص و جووش میخوردم بدجور...

بازهم سردردم شروع شد...محل اش ندادم

سوهان رو اعصابم میکشیدن انگار...

خداقوت دارم واقعا...چقدر درد کشیدم این شش ماهه دوم سال رو...

خدایا

دریاب منو....

خلاصه رسیدم کلاس و همه چی خوب پیش رفت...

بعد از کلاس مسئول دفتر حضور داشت...ابدا دوست ندارم معطل بشم تو دفتر اساتید...

آدم انقدر تنگ نظر؟؟...الله اکبر

...

بعد از کلاس تصمیم گرفتم یه سر به بازار چادر بزنم...

و قید کنم که مثل همیشه تنها...

گرونترین چادر مجلسی شد انتخابم...

حتما شما هم اکثرا وقتی برای خرید میرید ناخوآگاه دست روی گروونترین اجناسش میذارید...

هرچن. عقلم میگفت نخرم..و برم بیروون...

اما نمیدونم چرا خریدم...و بعد هم کلی خودم دعوا کردم که چادر فلان قدر؟ چرا؟

خب طرح های دیگه اش رو ماه هاست دارم میببنم بدم میومد!

...

خلاصه فروشنده سادات بود و کلی دعام کردن...دلم فقط به دعاهاش خوشه...وگرنه اشتباه کردم خربدمش! مامان گفتن اشکال نداره مادر خوشگله چادرت،و خاص و زیبا...به قیمتش میارزه ...ولی مثل این گداها هنوز تو شوکم!

شاید چون هییییچوقت چادر مجلسی هام رو خودم نمیخریدم!

یا مامانی میگرفتن، یا خاله ام!


اینم عکسش: +


ممنون میشم نظرتون رو بدونم

...

کمی پایینتر هم دو تا روسری گرفتم...طرح بهار..با رنگ گلهای فیروزه ای...و یکی ام سرخابی...

...

باید یه جفت صندل، پاپوش، یا نهایتا دمپایی رو فرشی هم میگرفتم...اما خوشم نیومد و گذاشتم برای یه وقت دیگه!

...

تو تمام مدت داشتم به بیست و پنجم فروردین فکر میکردم و گفتم عمرا من این چادر رو پیش نامحرم سرم کنم!

...

همه جا فکرش{...} همراهمه...

...

حال دلم تاسف باره...هی گُر میگیرم...همش کابوس میبینم...

خدا جونم؟

بداد دلم نمیرسی؟


....

از من به شما خواهران نصیحت، یا کالایی و نخرید، یا میخرید دیگه حرص نخورید!

...




  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • mohanna ...
    • شنبه ۷ اسفند ۹۵

    فیش حقوقی امام علی علیه السلام


    به نامت

           ای بلند مرتبه


    ...

    فیش حقوقی امام علی علیه السلام 


    ای مردم من با این لباسی که بر تن دارم و مرکبی که سوار آن هستم وارد شهر شما شدم، پس اگر من از شهر شما خارج شدم و چیز دیگری غیر از آنها داشتم، 

    بدانید به شما خیانت کردم. 


    المناقب، جلد۲،صفحه ۹۸


    ...


    اینم مولای ما بچه شیعه ها...



  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • mohanna ...
    • جمعه ۶ اسفند ۹۵

    کوه صبر....


    به نامت

         یا عالم السّرّ


    ...


    امروز داشتم از این بالا...طبقه پنجم به تهران نگاه میکردم...باد میوزه و تقریبا از آلودگی اش کمی کمتر شده و کوه ها و برفهای روش خودنمایی میکنه...


    نگاهم به حیاط همسایه میفته که آقاشون داره پارو میکنه فرشاها رو...


    چندتا خونه اونطرف تر پسرهای آقای...مشغول آماده سازیِ قربانی کردن گوسفند هستند و در جنب و جووش...


    اما این طرف پنجره...من و یه اتاق و سکوووت...


    بازهم چشمام کشیده میشه سمت سلسله جبال البرز...و پردیس سینمایی ملت...


    دلم زیارت قم میخواد...


    اما نه بابا وقتشو دارن نه داداش...

    ...

    بازهم صبوری میکنم...


    کمی سرم رو گرم مرتب کردنِ کمد و لباسهام میشه و...

     بعدهم اذان و نماز و ...


    ...


    الحمدلله برای این سکوت...


    اما دلِ خوش داشتنم آرزوست...



  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • mohanna ...
    • جمعه ۶ اسفند ۹۵

    تنهایی ارمغان عاشقی ام شد...



    به نامت

           یا رفیق من لا رفیق له


    ...


    دارم دنبال یه دلخوشیه اساسی میگردم


    دلخوشی ای که منو ازین خمودگی نجات بده...

    چهار روز از هفته از صبح تا یک و دو بعدازظهرم مشغول تدریسم ها...اما خوش نمیگذره...فقط یه شریان حیاتی محسوب میشه؛ نه اینکه کم باشه، ابدا..فقط فرحبخش نیست!

    ...

    تو تهران هیچ دوستی ندارم! که حداقل باهاش برم دنبال دلخوشی بگردم...البته دوستان زیادی داشتم، اما هر کدوم یه جور از رده خارج شدن!

    مثلا اینکه یه ساعت دیگه تو گلزار مراسم شهید محمدحسن خلیلی هست، اما نه توفیق دارم،   نه حوصله رفتن تنها تا گلزار رو...همیشه تنهام...

    دوستانم یا ازدواج کردن...یا لایق دوستی نبودن

    ...

    الان تنها دوستانم نفیسه جان ساکن مشهدمقدس و زینب جان ساکن قم هستن

    ...

    یه خواستگار دیگه از رده خارج شد...

    ...

    گاهی فکرمیکنم تا ابد تنها خواهم موند!

    ...

    نزدیک دومیلیون رو خرج کردم تا شادبشم کمی...خوشحال باشم!...نشد

    ...

    دلم به هیچی خوش نمیشه!...

    ...

    کلی کتاب گرفتم و دارم میخونم...

    مثلا: مردان مریخی؛زنان ونوسی...

    فوق العاده است...حتما حتما بخونید...لذت میبرید...

    البته من در کنار لذت، غصه ام میخورم...چون مردها رو بهتر میشناسم و هی حرص میخورم که فلان جا چرا مراعات بابا و داداش رو نکردم!

    یا اینکه چرا خیلی مردها نمیدونن این مباحث رو راجب ما زنها و انقدر اذیت میکنن و کاش بشه همه این کتاب رو بخوونن..

    یا اینکه جناب دلداده فلان جا فلان گفت، پس راست میگفت! (چقدر خووب جنس زن رو میشناخت) انصافا آدم صادق و مومن و پاکیِ....کمتر مردی رو در عمر بیست و هفت هشت ساله ام، انقدر پاک و خالص دیده و شناختم...

    هرچند که ما مذهبی ها بروز ندیم، عشقمون رو، و توو دلمون حفظ میکنیم و ابدا بی تقوایی نمیکنیم وقتی راهی برای ازدواج نباشه...

    درد میکشم و صبوری میکنم!

    ....

    فکر میکنم دارم میگرن میگیرم...مدام پیشونیم درد میکنه...

    ...


    آه...


    ببخشید خ پراکنده گویی شد


    اما فرصت کردید حتما کتاب مردان مریخی؛زنان ونوسی رو مطالعه کنید...مثل آب و غذا واجبه برامون دونستن این تفاوتها...خواهش میکنم مطالعه اش کنید


    ...


    دعام کنید فکرم و روانم آرووم بگیره...دارم از دست میرم


    ...

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • mohanna ...
    • پنجشنبه ۵ اسفند ۹۵

    تو را میبینم و هردم زیادت میشود دردم



    یا نور النور


    ...


    کسی جواب این سوال رو میدونه که چرا آدم گاهی کسی که کنارش و نزدیکش نیست رو، همه جا میبینه؟؟


    خب من اینجوری ام

    مثلا وقتی تو خیابونم همش ترس از این دارم که مبادا اتفاقی ببینمش...

    گاهی حتی محجبه تر میپوشم چادرم رو...ینی خیلی محجبه تر، یا صورتمو میگیرم تا مبادا شناخته بشم!


    اسمش دیوونه یا خل و چل بودن نیستا...

    یه فوبیاست...


    ...


    حالا اون جای قضیه جالب تر میشه که:

    تو رووووحت هم خبر نداره که یههو طرفت هم برگرده و بگه:

    شگفت آنجاست که او نزدیکت نیست و هرگز هم "نبوده، اما تو او را میبینی..."


    یه احساس دوطرفه!


    کسی میدونه اسم این احساس و دیدن چیه؟؟؟



  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • mohanna ...
    • پنجشنبه ۵ اسفند ۹۵

    هیئت...



    به نامت

    یا رحیم


    ...


    تقریبا یک و ماه و نیم، غصه و درد و بیقراری رو تاب آوردم...


    استیصال سخته...

    سر کلاسهام، موقع تدریس هم تمرکز نداشتم


    بدتر از همش اینه که غرووورت بهت اجازه نده ذره ای اشک بریزی...

    بقدری غم قلبم رو گرقته بود که به مامان میگفتم:مامانی نیاز شدید به گریه ذارم...سینه ام میسوزه...پر از حرفه...

    مامانی گفتن: برای آقا امام حسین گریه کن...

    همه ی تلاشم رو کردم توو این مدت، نشد

    دیگه دیروز خودشون پا ب پام اومدن و گفتن مادر یه نوحه بذار دلم گرفته.. روز قبلش خواب یه عنایتی رو دیده بودن...نوحه حضرت فاطمه الزهرا رو گذاشتم...

    روسریِ بلند مشکیم رو، روو سر و صورتم انداختم...مثل یه خیمه گاه و ب دردام فک کردم...

    تسبیح ام البنین هم، که سوغاتیه سفر کربلاشون بود، دستم بود...

    یه جا دلم بدجور شکست...

    چشمام گل انداخت...

    باید داد میزدم...اما آرووم بودم..

    بالاخره قطره ی اول...یه مدت گذشت...قطره ی دوم..سوم و چهارم و...اما فقط همین...کمه خیلی کم...

    یه نوحه از حاج محمود گذاشتم.. بعد رفتن مامانی که حسااابی گریه کرده بودن

    یه هیئت دو نفره ی مادر دختری شده بود...

    بین نوحه باز دلم شکست و اینبار از عمق دل سوووختم برای غربت ارباب بی کفنم...اشک ریختم....اما بازهم کم...خیلی کم...


    کارم فقط شده سووختن..


    ...

    داداشی اومدن و منم چشمام بدجور ب خوون نشسته بود...تعجب کردم و.گفتم: سیابازی درنیار، مگه چقدر باریدی؟ کویر شدی رفته...گول سرخیت رو نمیخورم..

    بعد هم باز جرعه جرعه غصه خوردم...


    اللهم ارزقنی بکاء الحسین...


    ...


    مخاطب خاص:

    کاش میگفتی کجا نفرینت کردم...؟ کی؟

    و منو ازین عذاب تهمت نجات میدادی


    ...


    یا الله ارحمنا..


    ا

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • mohanna ...
    • دوشنبه ۲ اسفند ۹۵

    من و یاد تو و بهشت...



    به نامت

             ای آرام جان


    ...


    امروز شک عصبی بهم وارد شد بد...

    خیلی بد...

    انقدر که فشارم بشدت پایین اومد...افتادم و بعد هم دراز به دراز

    به زحمت خودمو رسوندم به آشپزخونه...اما میل به هیچی نداشتم

    عمق فاجعه انقدر زیاد بود که اشتهام که سهله، مشاعرمم بپره!

    ...

    بعد از کلاس حفظم، تو خیابون گفتم برم گلزار شهدا...دلم خیلی تنگ بود

    اما نمیدونم چرا پاهام کشیده شد سمت خونه و دیدن و خوندنه این فاجعه...

    ...

    بعد خوندن حرفهاش، دیدم دارم منفجر میشم...بالا پشت بوم هم نمیتونست آرومم کنه...

    به سرعت خودمو رسوندم به لباسهام و چادرم و آماده شدم..

    مامان کمی نهار دادن تا بتونم سرپا بایستم و راه افتادم...

    تو تمام مسیر چشمام پر از اشک بود، اما نمیذاشتم مهمون گونه هام بشن...

    درست نبود تو کوی و برزن...

    ...

    با نفیسه گلی یه کم موبوگرامی درددل کردم...

    بعد هم رسیدم به بهشت دنیام...

    ...

    به یکباره همه ی غمم رفت..

    چشمایی نذاشته بودم بباره تا اینجا، تو بغل شهدا، همه ی اشکاش محو شدن...

    آروومه آرووم شدم...

    ...

    دلم غم داشت...گیج بودم...اما از اون حال وحشتناک و حمله عصبی خبری نبود...

    ...

    رفتم سر مزار محمد حسن جانم...شلوغ بود...سوره فجر رو خوندم . دو سه قطره اشکام اومد و پاشدم رفتم سر مزارهای دیگه...

    تااااا رسیدم سر مزار داداشیه گمنام...

    گفتم و گریه کردم

    انگار کنارم بود و دست رو سرم میکشید...

    نوحه گذاشتم و هق هق کردم...

    گریه ها کردم؛ اما نه اونجور که میخواستم

    ...

    پاشدم و اومدم...

    الانم احساس خمودگی و افسردگی دارم شدیییید...آرومم...اما خووووب نیستم...


    ...


    از این طرفم مهمون داره میاد و من حوصله ندارم...میخوام بخوابم اما نمیشه

    کلافه ام...


    ...


    موضوع اون نوشته که بیچاره ام کرد امروز، حرفهای آقای عاشق بود که بعدِ پس زدنش از طرف من، تقریبا با خاک یکسان شده...

    له و داغوووونه...

    از حال بدش، حالم بد شد...حرفهاش باورم نمیشد

    خب من عاشقش نیستم...حق دارم منم انتخاب کنم...

    خب شما مردا یه کم، کمتر مغرور باشید...الان بعد یه ماه از جواب رد، باید تو وبلاگ و نامحسوس احساساتت رو بروز بدی؟؟؟؟

    بوقتش نشکستی حالا دیگه جز نابود کردن خودت و من، فایده ای نداره حرفات!

    بخداااااااااااا بچه مذهبی ها هم عاااااااااشق میشن...و حتی عاشقتررررررر....

    ...

    خدا صبر بهت بده آقا مصطفی جان


    ...


    حالم بده...

    کم کم داره سردرد هم بهش اضافه میشه


    ...


    دعامون کنید



  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • mohanna ...
    • پنجشنبه ۳۰ دی ۹۵

    تفکر کن...



    گفت یه حسی همش بهم میگه تو آینده هیچی نمیشم!

    گفتم موفقیت یعنی همین حسا رو تو خودت بکشی دیگه!



  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • mohanna ...
    • شنبه ۲۵ دی ۹۵

    فرمولاسیون عاشقی...

    فصلِ امتحان که میشه خیلیا عصبی تر از همیشَن انگار! 

    مثلا خودِ من وقتی کتابِ ژنتیکٌ باز میکنم و با هزارتا ژنوتیپ و فنوتیپ و فرمولٌ مسئله رو به رو میشم یهو میرم تو فکر 

    با خودم میگم اگه الان جایِ این کتاب ، 

    یه کتابِ روانشناسی اجتماعی جلوم بودو واسه امتحانِ شنبه باید میخوندمش چقدر همه چی فرق میکرد!

    حتما موقع خوندنش انگیزه ی بیشتری داشتم و عشق و علاقه ی بیشتری صَرف میکردم یا مثلا اگه جای همون ژنتیک ، درسی رو امتحان داشتم که هٌنر و ادبیات حرفِ اولٌ توش میزد چه هیجان قشنگی رو میتونستم تجربه کنم! 

    گاهی وقتا یهو به خودم میام میبینم ساعت ها به سطرهای کتابِ زیست شناسی خیره شدم و دارم به هنر فکر میکنم!

    بعد با یه آهِ بلند مدادو میگیرم دستمو دوباره شروع میکنم "اگر تمام زاده ها صفت غالب را داشتند والد هموزیگوت بوده و چنانچه..."

    علت عصبی بودنِ خیلیا تو فصلِ امتحان شاید همین حسرتا باشه ، همین بی علاقگیا ، همین فکرو خیالا...

    سخته نه؟! اینکه میگم سخت فقط واسه این قضیه نیست فِکرشو بٌکن عاشقِ یه نفر بشی بهش نرسی بعد هر روز یکی دیگرو جاش ببینی ، یا چشمت یه لباسی رو گرفته باشه اما مجبور بشی لباس دیگه ای رو بجاش بخری ، حالا شاید یه رضایت نسبی هم از شرایط موجود داشته باشی اما اگه اونی باشه که بهش علاقه داری حالت بهتره انگار! حتی اگه پشیمون بشی خیالت راحته که خودت انتخابش کردی ...

    بین خودمون بمونه من یه بار تو زندگیم عاشق شدم ، عاشقِ رشته ای که بهش نرسیدم حالا مدت هاست باید به جای اون با زیست و شیمی و بیماری و میکروب دست و پنجه نرم کنم !! میفهمی حالمو؟!

    فصلِ امتحان 

    آدمو یادِ خیلی از آرزوهاش میندازه!

    حالا دوباره باید مدادو دستم بگیرم و زیرِ بی علاقگی هام خط بکشم و بنویسم "به دلیل موتاسیون در ذهنِ یک آدم و توجه به حرف ها و توقعات دیگران چیزی در دلِ آدم به وجود می آید به اسم "حسرت" که تجزیه ی بیش از حدَش باعثِ عصبانیت و ترشح آدرنالین میشود در این مواقع یک عدد قرصِ بیخیالی با یک لیوان آب حالتان را بهتر میکند"

    کتابٌ میبندم و میرم یه لیوان آب بخورم...




  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • mohanna ...
    • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵

    تو را چشم انتظارم



    اگر قیامت قصه باشد


    پس من تو را کجا ببینم؟....



  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • mohanna ...
    • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵