۶ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

خاتمه...

به نامت

      ای مهربانترین

...

سلام به همگی

معذرت میخوام که اومدنهام دیر میشه

یک هفته گذشته دچار یه بیماری نادر شدم و....الان بهترم و اومدم بازهم از زندگیه پر از فراز و نشیبم بگم

...


اما بعد:


صدای قدمهای مامان با الهام قلبیم یکی شدن...

احساس میکردم همسری تو نزدیکترین نقطه بهم ایستادن...

صدای مامان رو از پله های آخر منتهی له پشت بام شنیدم که صدام میزدن: مهنا مهنا کجایی؟بیا همسرت اومدن...

سرجام میخکوب شدم!

بازهم دلم درست گفت..

مامان رو صدا زدم و گفتم: مامان بگو بیاد بالا

راه رفته رو برگشتم و نشستم سرجام

با روسری و ماننو بالا رفته بودم...

چراغ روشن شد و صدای گامهای همسری اومد...تو تاریکی دنبالم گشت و گوشه درب کنار اتاق آسانسور پیدام کرد...

دستم رو گرفت و بهم گفتن: چرا اینجا تو تاریکی نشستی؟؟سلام علیکم

چادر سفید رو سرم انداخت و به آغوشم کشید و گفت: از کِی اینجا نشستی؟؟؟

منم زدم بلند بلند زیر گریه و گفتم:

این دو روز کجا بودی؟؟؟ تا الان کجا بودی؟؟ نگقتی از نگدانی حالت میمیرم؟؟ منو از خودت بیخبر گذاشتی؟؟

و هق هق گریه کردم

آرووم باش خانومم..گریه نکن

تازه بدتی اولین بار سرمو بلند کردم و صورتش رو دیدم

ریشهاش بلند شده بود...چشماش گود رفته بود..موهاش پریشون بود و نگاهش پر از دلتنگی و غم سنگین

حس کردم پیر شده!

یکه خوردم و فقط تو چشماش نگاه کردم و بعد هم محکم رفتم تو آغوشش...

نگاهش پر از حرف بود

گفت: گریه نکن بیا صورتت رو بشور...منم از سرکار مستقیم اومدم اینجا..دست و رومون رو بشوریم و بریم پایین...

رفتیم پایین...

یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برام آورده بود همسری...

اونشب گذشت و از فردا حرفهامون آرووم آرووم و کوتاه، درباره این موضوع شروع شد....

...


مردها موجودات احساساتی و عاقلی هستن

ما زنها الکی هوچی گری میکنیم گاهی

آرامش وجود همسرم، منم خیلی آرووم کرده

منی که تند و تیز بودم

...

ان شاء الله تقریبا یه ماه به جشن عروسیمون مونده...

که من هفته پیش یه بیماری عجیب گرفتم و بازهم سراشیبی غم....

...

با توکل برخدا داریم پیش میریم تا قسمت الهی چی باشه

....


دعام کنید سلامتیم رو بدست بیارم و خوشبخت بشم درکنار همسرم

  • ۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • mohanna ...
    • پنجشنبه ۲۱ تیر ۹۷

    حالت پرواز

    به نامت

        ای بهترین دوست

    ...

    زدم بیرون...

    اهل موسیقی نیستم زیاد‌...تفننی چند ماه یکبار یه دو سه تا گوش بدم مگه!

    اما اونروز چندتا غمگین و چند تراک قرآنی هم ریختم توو گوشیم و هندزفری برداشتم و بی هدف شروع کردم به راه رفتن و گوش دادن...

    از کنار آدمها بی تفاوت تر از همیشه میگذشتم...

    پاهام درد میکرد..اما نمیتونستم بشینم...

    پارکهای اطراف رو رفتم و یه بازارچه نزدیک خونمونه، ازونجام رد شدم و رفتم اتوبوسرانی...

    نه، اتوبوسرانی رو هم رد کردم و رفتم نزدیک خونه خواهرم..ازونجام هم رد شدم و نشستم توی اتوبوس به مقصد مرکز شهر...

    ترافیک بود و ساعت ۷ عصر..

    توو این چندساعتی که بیرون بودم چتد ساعت یکبار گوشی رو تو حالت پرواز میگذاشتم، به گمان اینکه زنگ زد، غرورم نشکنه و فکر نکنه منتظرشم و پشت خط بمونه...

    نیم ساعت بعد با خوف و رجا، گوشی رو از حالت پرواز درمیاوردم، و منتظر پیامک خطم، که فلان شماره با شما تماس گرفته..

    اما هربار ناکام و ناکامتر

    ...

    به آسمون نگاه میگردم و میگفتم: خدایا همسرم رو به من برگردون...

    زیر لب همش صداش میزدم...عزییییزترینم؟؟؟ آقاااییی جاااان؟؟؟ رفیقم؟؟؟ و...

    ...

    آه نوشتن از اون لحظات درد آور الان هم قلبم رو مچاله میکنه و حالم رو منقلب میکنه...

    لحظات وحشتناکی بود...

    موندیم تو ترافیک...

    مامان و آبجی کوچیکه نگرانم بودن...گوشیم زنگ خورد...دلم فرو ریخت..

    از خونه بود!

    آبجی کجایی قربونت برم؟؟؟

    فاطمه؟؟ آقایی زنگ زدن خونه؟؟

    نه آبجی...نمیایی خونه؟؟

    چرا میام...

    ...

    بازهم گوشیم زنگ خورد...نفسم تنگ شد...پریسا دوستم بود...کجایی عروس خانوم؟؟ حالت خوبه؟؟ نگران نباش همسرت چون بهشون گفتی دو روز سکوت، دارن به حرفت احترام میزارن...امشب یا فردا سراغت میان

    گریه ام گرفته بود و سکوت کردم

    ...

    ده دیقه نشد بازهم گوشیم رنگ خورد

    چشمام رو بستم و منتظر صدایی که تو گوشیم پر شد...

    صدای مهربون آبجی بزرگه بود...

    سلام آجی.خوبی؟؟ کجایی؟؟ چخبر؟؟ من انقلابم تو کجایی؟؟؟

    منم نزدیک اونجام.. میخوام برای مامانِ آقایی جان کتاب بخرم...سفارشش رو بهم داده بودن...

    اسمش رو بگو تا برسی، من پرس و جو کنم

    ...

    الو؟؟ نرسیدی؟؟

    پرسیدم، میگن این کتاب رو باید از سازمان تبلیغات بگیری و...

    ساعت ۲۱:۱۶ دقیقه بود...

    باهم برگشتیم خونه...آبجی هم اومدن خونه ما...همسرشون هم در راه بودن

    چادر از سر برداشتم و رفتم بالا...تو اتاق تنهایی..

    پشت بام...

    تو تاریکی نشستم

    صدای چرخ دنده های آسانسور اومد...

    تو دلم یه شعفی اومد....خیلی زود هم ضائل شد...با خودم گفتم: آقا وحید دامادمون اومده

    نرفتم پایین...تو تاریکی پاهام رو بغل گرفتم و چشم به صفحه سیاه گوشی دوخته بودم...

    چراغ راه پله روشن شد...

    صدای پای کسی می اومد...نزدیک و نزدیکتر شد...

    ...

    ادامه دارد...

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • mohanna ...
    • يكشنبه ۱۰ تیر ۹۷

    تنهایی...

    به نامت

          ای نور


    ...


    لحظات سخت و دردناکی بود...هیچکس نمیتونه درکم کنه که چه حالی بودم...

    خلاصه تو خونه همه آماده ی رعتن به مراسم عروسی میشدن، اما من حالم خراب بود...

    شماره رو گرفتم و با دومین بوق گوشی رو جواب دادن...

    سلام و احوال پرسی کردیم...گرم و صمیمی...صدای خیابون و رفت و آمد مردم میومد، پرسیدم کجایی شما؟؟ گفتن: دارم ماشین رو پارک میکنم و...منتظرم هستن

    گفتم: زنگ زدم که بگم بابت اینکه دیشب صدام بلا رفت متاسفم و عذرمیخوام؛ خب تقصیر خودت بود

    گفتن: تو که گفتی گوشی خاموش! تا دو روز!

    گفتم: الان که میبینی خاموش نیستم و کلا اصلا خاموش نکردم..بالاخره با جهان اسلام نمیشه که ارتباطم رو قطع کنم که!

    گفتن: من باید برم...تو حالت خوبه؟؟ بهتری الحمدلله؟؟

    گفتم: آره خیلی خوبم...امشبم میخواهیم بریم عروسی و عروسمونم میاد...(همه اینها رو با ذوق میگفتم و غرورم اجازه نمیداد خودمو از تک و تا بندازم)

    گفتن: خب الحمدلله که حالت خوبه و خیالم راحت شد که سرت شلوغه و ننشستی به غصه خوردن!

    گفتم: ممنونم

    گفتن: من به کارهام میرسم و این دو روز رو خوب فکر کن!!!

    بعد هم خداحافظی

    واااای من، تمام عالم رو سرم خراب شد...پس عذرخواهی و تماس من بی فایده بوده و آقا ناز میکردن

    حالم بد شد...اومدم پایین و رفتم گرفتم خوابیدم...چون تا صبح بیداری کشیده بودم و از صبح تا ظهر هم بی هدف تو خیابون ها میچرخیدم...

    چادر کشیدم سرم و قبل خواب گریه کردم از عمق جانم اما بی صدا تا کسی متوجه حالم نشه

    مامان اومدن نشستن کنارم و گفتن: دخترم چیشد؟؟ چرا خوابیدی؟؟ پاشو...تو دیگه تماستم گرفتی و غدرخواهی کردی...دیگه به حال خودش بزارش

    یه خواب نیم ساعت، یه ساعته ای کردم و بلندشدیم بریم جشن!

    یه لباس بیخود پوشیدم...عروسمون گفت اینا چیه پوشیدی؟؟ گفتم: دل و دماغ هیچیو ندارم...عروسی و شادی برای من، شوهرمه که الان حال دوتامون بده و...

    گریه سر دادم

    مدام گریه میکردم...

    عروسی رو رفتیم و تو سالن هم چشمم به گوشی بود و حالم بد...آخرش هم هیییچ خبری از همسری نشد که نشد!

    حتی قرار شبانه مون، که هرشب بهم شب بخیر هم میگفتن، بدون و برو و برگرد، امشب علاوه بر تماس و معذرت خواهیم، بازهم سکوت مطلق و نگفتن شب بخیر!

    نفهمیدم چیشد اما خوابم برد و با کابوس بیدار شدم...

    نماز صبحم رو خوووندم و گریه و متتظر شدم هوا روشن شد و بازهم شال و کلاه کروم و ساعتها تووو خیابون و پارکها بی هدف راه میرفتم و به تمام اتفاقاتی که بینمون افتاده بود فکر میکردم...

    ظهر اومدم خونه...

    نشستم به گریه کردن...مامانم خیلی غصه میخوردن...هیچی از گلوم پایین نمیرفت...گفتم: نمیتونم زیر سقف بشینم، انگار یکی داشت خفه ام میکرد؛

    دوباره با پا درد و گرسنگی و کم خوابی، پاصدم و گفتم: مامان نمیتونم زیر سقف بشینم، دارم دق میکنم میرم بیرون گوشیمم خاموش میکنم نگرانم نشید برمیگردم خیلی زود!

    ...


    ادامه دارد...

  • ۱
  • نظرات [ ۷ ]
    • mohanna ...
    • جمعه ۸ تیر ۹۷

    ساعت ۱۵...

    یا الله

    ...

    اول از همه عذرمیخوام اگر خواهران و آقایان محترم رو منتظر گذاشتم

    ان شاء الله که بتونم به خانومهای عزیز به عنوان یه دختر کمک کنم تا رابطه شون با همسرشون بهتر باشه؛چون من مدیون لحظات و عمر شما میشم اگر بیهوده وقتی از شما فوت بشه و نتونه در قیامت جواب خدارو بدم و خرایی نکرده دچار حق الناس بشم

    ...

    اما بعد:

    همونجوری که پشت تلفن جیغ و اد میکردم، صدام طبقهپایین بود و مادر و خواهرم نگران بودن که به من چیشده که دختر آرووم و صبورمون اینجوری آتیش گرفته..

    خب من سنگ صبور امینی هم ندارم جز مادرم...

    همه ی دلخوری ها رو گفتم و...هرچی تو این هشت ماه بهم فشار روحی و فکری وارد کرده بود..

    آخرش همسر ناز و آرووم و مهربانم گفتن: ببین خانوم جان اگر صدات رو پایین نیاری منم بلدم خوووب صدام رو بالا ببرم.

    اینو که گفتن بنزین رو آتیشم ریختن و تهرید کردم دو رکز گوشیمو خاموش میکنم و به ادامه داشتن یا نداشتن ازدواجمون فکر میکنم بعد دو روز نتیجه رو بهتون میگم!

    گفتن باشه :/

    شب، عروسمون خونمون بود...تا دو شب با مادرم و عروسمون زدم به در بیخیالی و قش قش میخندیدم و انگار نه انگار که چیزی شده؛ اما همه اینها فیلم بود و حالم بد بود

    توی چشمام آتیش میبارید

    خلاصه شب رو خوابیدیم

    صبح ها همسری بهم زنگ میزنن و بیدارم میکنن، اونروز تا ساعتها بیدار بودم و منتظر تماسشون اما خبری نشد اگرم زنگ نمیزدن پیامک میدادن و میگفتن در اولین فرصت تماس میگیرم

    همون روز قرار بود عروسی هم بریم

    ساعت شد ۱۳ و از آقایی خبری نشد

    دیگه داشتم دیوونه میشدم و از طرفی هم گفته بودم دو روز خانوش

    آقایون بیزارن از اینکه اونها رو از حقوقشون محروم کنی...مثل همین گوشی و تلفن و چون من میدونستم نقطه ضعف آقایی بیخبر موندن و خاموش شدن گوشیمه دست گذاشتم رو نقطه ضعفشون تا اذیتشون کنم و دلم خنک بشه!!

    همه اینها از روی بچه بازی و بچگیه من بود

    خدا منو ببخشه

    دقیقه ها زجر آور شدن و کش میاومدن...من هم لحظه به لحظه حالم بدتر میشدم

    گاهی میرفتم بالا

    گاهی پایین

    اصلا حال مساعدی نداشتم‌...

    مامان دیدن حالم بدشده گفتن زنگ بزن و عذرخواهی کن...خواهر بزرگترمم گفتن سریعتر تماس بگیر و بگو عصبانی بودی و اشتباه کردی

    اولش خیلی مقاومت کردم

    و باز رفتم تو تنهایی و فکر کردم و دیدم دارم پس میفتم و باید یه خبری بگیرم

    الهی من بمیرم برای همسری، تا گوشی رو گرفتم دستم و بوق دوم نخورده جواب دادن....



    ادامه دارد...

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • mohanna ...
    • سه شنبه ۵ تیر ۹۷

    مقدمه...

    به نامت

          ای مهربانترینم
    ...
    سلام و درود بر همراهان و عزیزانِ جان
    ...
    اول از همه و آخر و وسط و...بگم که تنها و تنها خداست که ولی و دوست ماست و همیشه و همه جا بدون قضاوت دوستمون داره و پناهمون میشه
    ...
    اما بعد
    همه ی حرفم  دو خط بالاست...فقط الله مهربان
    ما دخترها،نسوان عزیز، از یه نوهبت خدادادی به نام لطافت و ظرافت برخورداریم...و یه احساسات فوق العاده زیاد که خدا به دو علت بزرگ و کلی علت های ریز و درشت بهمون داده
    ..
    یکیش مهرورزی به خانواده و دیگری به آرامش رسوندن همسر و فرزندان
    همه ی دنیا رو گشتم و مطالعه کردم و درس خووندم تا فهمیدم دین حق فقط اسلام هست و فرامین معصومین که قلب قرآنند...
    بدای همین خودم رو له کردم و دیگه دیده نشدم...خودم منظورم غرور و لجباطی و خودخواهیمه...یه دختر فوق نغرور و زودرنج تبدیل شد به یه دختر نامزد و سنگین و تا حدودی صبور...
    رشد کردم..اون سیلی سخت زندگی بیدارم کرد...یه وقتایی محبت راه رو نشون میده
    یه وقتایی هم سیلی...
    ...
    و تمام این لحظات حضرت الله جل جلاله کنارم بود و من در آغوشش...
    ...
    ما آذزی ها یه ضرب المثل داریم که میگه: اَللهی تا نی می یانا لعنت...لعنت کسی رو که خدا رو نمیشناسه...
    ...
    روز ۲۲ اردیبهشت بود...نمایشگاه تهران...ساعات آخرش بود..با خواهر کوچیکه رفتیم تا هم من چندتا کتاب بگیرم و هم خواهری برای کنکور...
    پول تو کارتم کم بود...یه مدت بود خیلی خرجم بالا شده بود و یه هفته نکشیده ماهانه ام تموم میشد
    اونروز هم ۳۰هزار تومن داشتم و بشدت پول نیاز...همسری سرکار بودن و بشدت سرشون شلوغ(همیشه شلوغ:/)
    همش دل دل کردم زنگ نزنم...اما بعد دوساعت دلو زدم به دریا و زنگ زدم...
    گفتن الان خیلی نیازته حتما؟؟ منم الکی خودمو لوس کردم و گفتم آره...خلاصه زنگ زدن به خمکاراشون که ۵۰تومن بریزید به فلان حساب...پیششونم مشتری بود...کلافه شده بودن...
    بعد نیم یاعتی زنگ زدم که گفتن ریختیم به حسابت،اما خانوم جان لطفا قبل رفتنت پول جیبت رو چک کن تا منو پیش مشتری سکه یه پول نشم..و از همکار و...۵۰ تومن بگیرم که فکر کنن چقدر به بدبختی اعتادم و...منم صدامو نازک و لطبف کردم و گفتم:خب ببخشید آقایی :(
    گفتن: برای من زشت شد،طرف میلیاردی کار میکنه من بهش گفتم بدو ۵۰ تومن بزن به حساب؛مشتری هم میگه آقای فلانی چقدر مضطربید؟؟ گفتم خانومم بیرون مونده و لنگ پوله!
    بازهم گفتم: خب ببخشید دیگه آقایی جان
    ...
    با ناراحتی رفتیم و گرفتیم
     دادم رسیدیم خونه سرد جواب دادن و من به دلم افتاد خبر بدی در راهه...میترسیدم زنگ بزنه و بازهم سرزنش بشم...
    زنگ زدن و سرزنش ها شروع شد
    من هم گفتم بخاطر ۵۰ تومن اینهمه وقت خودت و منو گرفتی
    چکار کنم خسیسی نمیکردی و ۲۰۰ یا ۳۰۰ میگفتی بریزن تا برات لد نشه و خداحافظی کردم...
    نیم ساعت بعد زنگ زدن...منم تا دو ساعت فقط جیغ و داد کردم و خط و نشون کشیدم...اما همسری مثل همیشه آرام و متین و ساکت...فقط منطقی و با صدای پایین حرف میزدن...تو دعواهام نه توهین میکنم نه فحش میدم نه اسم کسی رو میارم فقط با صدای بلند خواسته ها و برداشتهام رو هوار هوار کردم...
    آخرش هم گفتم: قبل از عروسی باید سنگهامون رو وا بکنیم
    و من یه دنیا خرف تو دلمه...(من اصلا حرفهام رو نمیزنم از اول نامزدی،همیشه توو خودم میریزم) که اونشب دیگه بهد ۸ ماه منفجر شدم‌..
    و آخرش گفتم: تا دو روز گوشیم رو خاموش میکنم توام به ادامه این ازدواج فکر کن منم فکر میکنم...
    خداحافظی کردیم و حالا تازه نئشه شدم و فهمیدم چه کاری کردم...
    دو ساعت بعد آقایی جانم پیام دادن: سلام عزیزم
    بهتر شدی الحمدلله
    من الان رسیدم خونه رفتم دوش گزفتم
    منم نوشتم: باشه شب خوش
    یاد اون روزها میفتم دلم میشکنه...از خودم توقع نداشتم...اما از من به شما نصیحت حرف رو در جایگاه خودش بگید تا مثل من تلنبار نشه و منفجر نشید...
    خلاصه لحظات وحشتناک شروع شد و با حواب سرد من همسری هم قهر کردن دیگه....
    اما فردا...
    ادامه دارد....
  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • mohanna ...
    • سه شنبه ۵ تیر ۹۷

    وعده دیدار



    سلام


    ان شاء الله پست جدید در راه است....



  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • mohanna ...
    • يكشنبه ۳ تیر ۹۷