۹ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

من و یاد تو و بهشت...



به نامت

         ای آرام جان


...


امروز شک عصبی بهم وارد شد بد...

خیلی بد...

انقدر که فشارم بشدت پایین اومد...افتادم و بعد هم دراز به دراز

به زحمت خودمو رسوندم به آشپزخونه...اما میل به هیچی نداشتم

عمق فاجعه انقدر زیاد بود که اشتهام که سهله، مشاعرمم بپره!

...

بعد از کلاس حفظم، تو خیابون گفتم برم گلزار شهدا...دلم خیلی تنگ بود

اما نمیدونم چرا پاهام کشیده شد سمت خونه و دیدن و خوندنه این فاجعه...

...

بعد خوندن حرفهاش، دیدم دارم منفجر میشم...بالا پشت بوم هم نمیتونست آرومم کنه...

به سرعت خودمو رسوندم به لباسهام و چادرم و آماده شدم..

مامان کمی نهار دادن تا بتونم سرپا بایستم و راه افتادم...

تو تمام مسیر چشمام پر از اشک بود، اما نمیذاشتم مهمون گونه هام بشن...

درست نبود تو کوی و برزن...

...

با نفیسه گلی یه کم موبوگرامی درددل کردم...

بعد هم رسیدم به بهشت دنیام...

...

به یکباره همه ی غمم رفت..

چشمایی نذاشته بودم بباره تا اینجا، تو بغل شهدا، همه ی اشکاش محو شدن...

آروومه آرووم شدم...

...

دلم غم داشت...گیج بودم...اما از اون حال وحشتناک و حمله عصبی خبری نبود...

...

رفتم سر مزار محمد حسن جانم...شلوغ بود...سوره فجر رو خوندم . دو سه قطره اشکام اومد و پاشدم رفتم سر مزارهای دیگه...

تااااا رسیدم سر مزار داداشیه گمنام...

گفتم و گریه کردم

انگار کنارم بود و دست رو سرم میکشید...

نوحه گذاشتم و هق هق کردم...

گریه ها کردم؛ اما نه اونجور که میخواستم

...

پاشدم و اومدم...

الانم احساس خمودگی و افسردگی دارم شدیییید...آرومم...اما خووووب نیستم...


...


از این طرفم مهمون داره میاد و من حوصله ندارم...میخوام بخوابم اما نمیشه

کلافه ام...


...


موضوع اون نوشته که بیچاره ام کرد امروز، حرفهای آقای عاشق بود که بعدِ پس زدنش از طرف من، تقریبا با خاک یکسان شده...

له و داغوووونه...

از حال بدش، حالم بد شد...حرفهاش باورم نمیشد

خب من عاشقش نیستم...حق دارم منم انتخاب کنم...

خب شما مردا یه کم، کمتر مغرور باشید...الان بعد یه ماه از جواب رد، باید تو وبلاگ و نامحسوس احساساتت رو بروز بدی؟؟؟؟

بوقتش نشکستی حالا دیگه جز نابود کردن خودت و من، فایده ای نداره حرفات!

بخداااااااااااا بچه مذهبی ها هم عاااااااااشق میشن...و حتی عاشقتررررررر....

...

خدا صبر بهت بده آقا مصطفی جان


...


حالم بده...

کم کم داره سردرد هم بهش اضافه میشه


...


دعامون کنید



  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • mohanna ...
    • پنجشنبه ۳۰ دی ۹۵

    تفکر کن...



    گفت یه حسی همش بهم میگه تو آینده هیچی نمیشم!

    گفتم موفقیت یعنی همین حسا رو تو خودت بکشی دیگه!



  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • mohanna ...
    • شنبه ۲۵ دی ۹۵

    فرمولاسیون عاشقی...

    فصلِ امتحان که میشه خیلیا عصبی تر از همیشَن انگار! 

    مثلا خودِ من وقتی کتابِ ژنتیکٌ باز میکنم و با هزارتا ژنوتیپ و فنوتیپ و فرمولٌ مسئله رو به رو میشم یهو میرم تو فکر 

    با خودم میگم اگه الان جایِ این کتاب ، 

    یه کتابِ روانشناسی اجتماعی جلوم بودو واسه امتحانِ شنبه باید میخوندمش چقدر همه چی فرق میکرد!

    حتما موقع خوندنش انگیزه ی بیشتری داشتم و عشق و علاقه ی بیشتری صَرف میکردم یا مثلا اگه جای همون ژنتیک ، درسی رو امتحان داشتم که هٌنر و ادبیات حرفِ اولٌ توش میزد چه هیجان قشنگی رو میتونستم تجربه کنم! 

    گاهی وقتا یهو به خودم میام میبینم ساعت ها به سطرهای کتابِ زیست شناسی خیره شدم و دارم به هنر فکر میکنم!

    بعد با یه آهِ بلند مدادو میگیرم دستمو دوباره شروع میکنم "اگر تمام زاده ها صفت غالب را داشتند والد هموزیگوت بوده و چنانچه..."

    علت عصبی بودنِ خیلیا تو فصلِ امتحان شاید همین حسرتا باشه ، همین بی علاقگیا ، همین فکرو خیالا...

    سخته نه؟! اینکه میگم سخت فقط واسه این قضیه نیست فِکرشو بٌکن عاشقِ یه نفر بشی بهش نرسی بعد هر روز یکی دیگرو جاش ببینی ، یا چشمت یه لباسی رو گرفته باشه اما مجبور بشی لباس دیگه ای رو بجاش بخری ، حالا شاید یه رضایت نسبی هم از شرایط موجود داشته باشی اما اگه اونی باشه که بهش علاقه داری حالت بهتره انگار! حتی اگه پشیمون بشی خیالت راحته که خودت انتخابش کردی ...

    بین خودمون بمونه من یه بار تو زندگیم عاشق شدم ، عاشقِ رشته ای که بهش نرسیدم حالا مدت هاست باید به جای اون با زیست و شیمی و بیماری و میکروب دست و پنجه نرم کنم !! میفهمی حالمو؟!

    فصلِ امتحان 

    آدمو یادِ خیلی از آرزوهاش میندازه!

    حالا دوباره باید مدادو دستم بگیرم و زیرِ بی علاقگی هام خط بکشم و بنویسم "به دلیل موتاسیون در ذهنِ یک آدم و توجه به حرف ها و توقعات دیگران چیزی در دلِ آدم به وجود می آید به اسم "حسرت" که تجزیه ی بیش از حدَش باعثِ عصبانیت و ترشح آدرنالین میشود در این مواقع یک عدد قرصِ بیخیالی با یک لیوان آب حالتان را بهتر میکند"

    کتابٌ میبندم و میرم یه لیوان آب بخورم...




  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • mohanna ...
    • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵

    تو را چشم انتظارم



    اگر قیامت قصه باشد


    پس من تو را کجا ببینم؟....



  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • mohanna ...
    • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵

    تصمیم...

    به نامت

       یا نور


    ...


    امشب متوجه شدم یه خواستگار دیگه دارم و باید به اونم فکر کنم!!

    حالا وقتی شنیدم چشمام گرد شد!

    کی؟ فلانی؟ من؟

    بیخود!

    طرف غوووله! هرچقدم مذهبی باشه

    البته جسارت نشه به آقایونه چهارشونه و...ایناها

    کلا گفتم!

    از حق نگذریم پسر سالم و چشم پاک و خوش سیمایی هم هست و چهارشونه

    اما من پیشش فنجونم!

    بعدش خنده ام گرفت

    مامان پیش همه گفتن!

    از برادرم خجالت کشیدم!

    یه مشکلی که هست، کوچکتر بودنش چندماه یا یک سال ازمه!

    تو یه مراسمی، ما رفتیم منزلشون، که ایشون پذیرایی میکردن و مدام میچرخیدن وسط

    یکبار هم ندیدم به یکدوم از خانوم های نامحرم نگاه کنن!

    فکر میکنم همون جمع فامیلی کار دست ایشون داده و حالا قصد خدمت رسیدن داره



    امروز هم رفته بودیم ملاقات عمه ام بیمارستان قلب، زن داداششون، که میشن دختر همین عمه ام، یه جووووری نگام میکرد! خودمم مونده بودم چرا دختر عمه این ریختی نیگا میکنه؟

    که اومدیم خونه مامان گفتن داستان فلانه!

    خب مادر من یه هماهنگی با ما داشته باش دیگه، ضایع نشیم خب پیش ملت اقوام!

    یه خواستگار طلبه دارم، که نمیدونم چزا نمیتونم نصمیم بگیرم

    اصلا چشمم ترسیده از زندگیه طلبگی!


    خدایا

    کمکم کن


    شما فکر میکنید چه کنم؟

    بپذیرم حضور این خواستگار جدید رو؟ با وجود مشکل بزرگی که وسطه؟

    جناب طلبه رو چه جوابی بدم؟


    ...


    هووووم؟؟؟

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • mohanna ...
    • شنبه ۱۱ دی ۹۵

    کمک


    کمک

    کمک

    کمک


    اگر تو وبلاگت پستی بذاری که دلی هم باشه، بعد امر به یه آدم دیوانه مشتبه بشه که با اون بودی و ورداره پست تو وب خودش بذاره که: "من هیچم؛ نه اگرم، نه بایدم، نه شاید"

    باید بری چی بهش بگی؟

    بب تفاوت باشی

    بزنی له اش کنی

    فحشش بدی

    تحقیرش کنی؟


    چه کنی؟


    چه کنم؟


    کمک

    کمک

  • ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • mohanna ...
    • جمعه ۱۰ دی ۹۵

    بودن یا نبودن

    تو که باشی

    بس است

    مگر من

    جز

    نفس

    چه می خواهم؟!

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • mohanna ...
    • پنجشنبه ۹ دی ۹۵

    با تو باید...




    با هَمه درگیـرم امّا

    با تو ...

    هَم راه می‌آیم


    هَم کوتـاه ... 




  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • mohanna ...
    • سه شنبه ۷ دی ۹۵

    عنوان محبت...



    المحبة

    لا تعرف عمقها الا ساعة الفراق



  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • mohanna ...
    • پنجشنبه ۲ دی ۹۵