پولهای هنگفت...و جامعه مستضعف

به نامت

    ای مهر گستر..


...


سلام علیکم جمیعا


چند روزی سرم گرم به مجلس قرآن و نذری مادرشوهرم گرم بود...

همچنان خواهرشوهر ما رو مورد آزار رفتاری اش و طرز برخوردهاش قرار میده

آخه کی با عروس یک ماهه اینجوری رفتار میکنه؟؟؟

...

چند روز پیش با مادر همسر رفتیم که من چندتا کلاس آموزشی و ورزشی هم، پرس و جو و ثبت نام کنم

الکی کلی راه رفتیم و خسته و کوفته برگشتیم خونه

قیمتهای کلاس ها سرسام آوره

خیاطی ترم اول ۱۲۰ هزار تومان

قرآن ترمی ۶۰ هزهرتومان

قلاب بافی ۸۰ هزار تومان

روبان دوزی ۸۰ هزار تومان

شنا ۲۴۶ هزار تومان

و.....

خدایا

ما که به خودمون رحم نمیکنیم، تو به ما رحم کن یا ارحم الراحمین


  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • mohanna ...
    • جمعه ۱۳ مهر ۹۷

    آه...

    یا رب...

    نمردم و روزهای اول زندگیه مشترکمم دیدم...

    معناش میشه:


    تنهایی....چه روحی...چه فیزیکی


    و اصبر لحکم ربک...


    و توکل علی الحی الذی لا یموت


    و آه،نام دیگر خداست

  • ۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • mohanna ...
    • جمعه ۶ مهر ۹۷

    گسل درد...

    سلام


    ...


    بطرز عجیبی اتفاقات بظاهر بد پشت هم افتاد برامون...

    من هر روز توو خونه یه جور آسیب میدیدم...کاملا هم اتفاقی

    و در آخر باعث شد پام بسوزه و یک هفته است که خوب نمیتونم راه برم...

    و چهار روزه با همسرم بدجور دعوا و دلخوری و کش مکش دارم...

    پای مادرشم وسط کشیده شده و حساس شده ننه شوهر

    امروز هم ماشینمون تو بزرگراه و نزدیک پیچ و تو سراشیبی لاستیک عقبش ترکید و تو راه موندیم و تازه اینجا بود که باز دوباره قدرهمدیگرو دونستیم...

    اما بنظر من مشکلات به زعم خودش باقیه...

    امروز صبح منو گذاشت خونه مادرم تا فرداشب بیاد دنبالم...

    خیلی جریانات دترم برای تعریف کردن...

    چشم بد از همه دورباشه

    زندگیم رو گسله...خدایا رحم کن😭

  • ۲
  • نظرات [ ۶ ]
    • mohanna ...
    • پنجشنبه ۲۲ شهریور ۹۷

    زندگی چیست؟؟؟

    یا الله الرحمان


    ...


    هنوز اونجور که باید و شاید زندگی متاهلی رو نپذیرفتم از درون

    یه جور واهمه خاصی دارم...

    قبول اینهمه مسئولیت واقعا سخته...

    قبلا تو خونه پدرم هر ساعتی از روز که دوست داشتم بیدار میشدم و سفره صبحانه و تان تازه و چای و شیر و...مهیا بود

    اما تو خونه خودم، این منم که باید زودتر بیدارشم و اسباب صبحانه رو بچینم😐

    یه گوشه از خونه با من بود و نیم ساعت بعد همه وقتم تا خود شب مال خودم بود...

    برای نهار و شام هم فعالیتی نداشتم و مامانیه نازم تدارک میدیدن و من فقط زحمت سر سفره رفتن و غذا خوردن رو به عهده داشتم و شاید شستن سه چهارتا ظرف نهار!

    اما تو خونه خودم، باید از صبح که بیدارمیشم فکر نهار همسری و شام باشم...

    جارو برقی بکشم

    لباس ها رو به رنگ و الیاف تفکیک کنم و بریز ماشین...

    اتاق خواب رو مرتب کنم

    گرد گیری کنم

    یک و نیم ساعت هم سرگاز بایستم و نهار رو آماده کنم

    ظرفهای صبحانه رو بشورم...

    تمام آشپزخانه رو مرتب کنم و گاز رو تمیز کنم و کابینتها رو مرتب کنم و....

    وااای

    واااای

    واااااااییییی

    خدایا

    سختمه 😭😭

    دلم برای مامانم تنگ شده...

    از طرفی حالت رو همسرت درک نکنه و بیحالی و بهانه آوردنات رو نمیفهمه!

    از طرف دیگه آقایی جانم سرماخوردن و باید تیمارداری(تیمارکردن) هم بکنم

    چرا انقدر همیشه بیخیال بودم که الان توو این فشار باشم؟؟

    همینکارهای خونه اجازه نمیده خیلی آپ بشم و براتون کامنت بزارم

    اما میام و وبلاگهاتون رو میخونم...

    ...

    از همه چی سختتر بدخواب بودن و دیرازخواب بیدارشدنم هم هست...

    زندگی سختهههههه😣😣😣😭😭😭

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • mohanna ...
    • چهارشنبه ۱۴ شهریور ۹۷

    انا سردرگم...

    یا نور و یا قدوس


    ...


    سلام بر همگی


    اما بعد


    ما کلا زوج اهل داد و هوار و بد و بیراه نیستیم...خط قرمز ما احترام متقابله

    اما

    اما

    اما

    عیب های همدیگه رو خیلی بزرگ میبینیم و دلزده میشیم زود به زود از هم...

    من متاسفانه مغرورم کمی

    و همسرم هم متوقع هستن که هرچی میگم باید انجام بشه و نافرمانی و بی اعتنایی نشه

    ...

    از هم متوقع هستیم

    لحظات شادمون کمه...دل و دماغ میره گاهی

    و گاهی هم خیلی شاد و عاشقانه میشه مخیط زندگیمون

    کلا منم که مشکل سازم...چون با شرایط جدید هنوز ممزوج نشدم

    نلزمم خریدار نداره...😐😔

    ...

    به جرات میگم همسرم از من دلنازکترن!

    ...

    من خودم رو دوست دارم و ایشون خودش و بعد من رو...برای همینه که ما هنوز ما نشدیم...😑

    چه کنم حالم خوبم ثابت بمونه؟؟؟

    همسرم ازم راضی باشه؟؟؟

    کمک کمک😣

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • mohanna ...
    • يكشنبه ۱۱ شهریور ۹۷

    سلاااام


    بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین و خیر ناصر و معین


    ‌....


    سلااااام علیکم جمیعا و رحمه الله


    من از منزل خودم با شما صحبت میکنم


    همسری بعد از یک روز فشرده کاری و شیفت شب، الان در اتاق خواب هستن و خانومی اینجا...


    خدا به همه سلامتی بده....

    ...

    برامون دعاکنید


    ان شاء الله برمیگردم زوده زود...‌با کلی خبر :-))

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • mohanna ...
    • سه شنبه ۶ شهریور ۹۷

    عروسی :-)

    بسم الله النور


    سلام به همگی


    خیلی ضربتی و فوری اومدم بگم که ان شاء الله دو روز آینده وقت دکتر دارم و تکلیفم با این بیماری مشخص نیشه

    هرچند که دوباره بعد کم کردن داروها، برگشته به حالت قبل

    توکل برخدا...غم عالم به دلم شده...خدا همه بیمارها علی الخصوص تازه عروس و دامادها رو شِفای عاجل کرامت کنه به آبروی حضرت زهراء سلام الله علیها...

    دعام کنید...


    ‌....


    خبرخوشحال کننده اینکه:

    ان شاء الله جمعه عروسیمونه...جشنمون هم مولودیه....دعاکنید خوشبخت بشیم


    ...


    چندتا کمک هم از شما عزیزان دارم:

    پیشنهاد برای تزئین یخچال و تزیین خونه عروس و تزیین رختخواب ها و تزیین تخت عروس دارید که بتونم توو این یک هفته انجام بدم؟؟؟ خونه ام خوشگل بشه عکسش رو براتون بزارم

    ...


    ان شاء الله قسمت همه باشه خوشبختی چه متاهل و چه مجرد و چه تازه عروس و دامادها...


    منتظرم

    ....

  • ۱
  • نظرات [ ۴ ]
    • mohanna ...
    • شنبه ۱۳ مرداد ۹۷

    خاتمه...

    به نامت

          ای مهربانترین

    ...

    سلام به همگی

    معذرت میخوام که اومدنهام دیر میشه

    یک هفته گذشته دچار یه بیماری نادر شدم و....الان بهترم و اومدم بازهم از زندگیه پر از فراز و نشیبم بگم

    ...


    اما بعد:


    صدای قدمهای مامان با الهام قلبیم یکی شدن...

    احساس میکردم همسری تو نزدیکترین نقطه بهم ایستادن...

    صدای مامان رو از پله های آخر منتهی له پشت بام شنیدم که صدام میزدن: مهنا مهنا کجایی؟بیا همسرت اومدن...

    سرجام میخکوب شدم!

    بازهم دلم درست گفت..

    مامان رو صدا زدم و گفتم: مامان بگو بیاد بالا

    راه رفته رو برگشتم و نشستم سرجام

    با روسری و ماننو بالا رفته بودم...

    چراغ روشن شد و صدای گامهای همسری اومد...تو تاریکی دنبالم گشت و گوشه درب کنار اتاق آسانسور پیدام کرد...

    دستم رو گرفت و بهم گفتن: چرا اینجا تو تاریکی نشستی؟؟سلام علیکم

    چادر سفید رو سرم انداخت و به آغوشم کشید و گفت: از کِی اینجا نشستی؟؟؟

    منم زدم بلند بلند زیر گریه و گفتم:

    این دو روز کجا بودی؟؟؟ تا الان کجا بودی؟؟ نگقتی از نگدانی حالت میمیرم؟؟ منو از خودت بیخبر گذاشتی؟؟

    و هق هق گریه کردم

    آرووم باش خانومم..گریه نکن

    تازه بدتی اولین بار سرمو بلند کردم و صورتش رو دیدم

    ریشهاش بلند شده بود...چشماش گود رفته بود..موهاش پریشون بود و نگاهش پر از دلتنگی و غم سنگین

    حس کردم پیر شده!

    یکه خوردم و فقط تو چشماش نگاه کردم و بعد هم محکم رفتم تو آغوشش...

    نگاهش پر از حرف بود

    گفت: گریه نکن بیا صورتت رو بشور...منم از سرکار مستقیم اومدم اینجا..دست و رومون رو بشوریم و بریم پایین...

    رفتیم پایین...

    یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برام آورده بود همسری...

    اونشب گذشت و از فردا حرفهامون آرووم آرووم و کوتاه، درباره این موضوع شروع شد....

    ...


    مردها موجودات احساساتی و عاقلی هستن

    ما زنها الکی هوچی گری میکنیم گاهی

    آرامش وجود همسرم، منم خیلی آرووم کرده

    منی که تند و تیز بودم

    ...

    ان شاء الله تقریبا یه ماه به جشن عروسیمون مونده...

    که من هفته پیش یه بیماری عجیب گرفتم و بازهم سراشیبی غم....

    ...

    با توکل برخدا داریم پیش میریم تا قسمت الهی چی باشه

    ....


    دعام کنید سلامتیم رو بدست بیارم و خوشبخت بشم درکنار همسرم

  • ۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • mohanna ...
    • پنجشنبه ۲۱ تیر ۹۷

    حالت پرواز

    به نامت

        ای بهترین دوست

    ...

    زدم بیرون...

    اهل موسیقی نیستم زیاد‌...تفننی چند ماه یکبار یه دو سه تا گوش بدم مگه!

    اما اونروز چندتا غمگین و چند تراک قرآنی هم ریختم توو گوشیم و هندزفری برداشتم و بی هدف شروع کردم به راه رفتن و گوش دادن...

    از کنار آدمها بی تفاوت تر از همیشه میگذشتم...

    پاهام درد میکرد..اما نمیتونستم بشینم...

    پارکهای اطراف رو رفتم و یه بازارچه نزدیک خونمونه، ازونجام رد شدم و رفتم اتوبوسرانی...

    نه، اتوبوسرانی رو هم رد کردم و رفتم نزدیک خونه خواهرم..ازونجام هم رد شدم و نشستم توی اتوبوس به مقصد مرکز شهر...

    ترافیک بود و ساعت ۷ عصر..

    توو این چندساعتی که بیرون بودم چتد ساعت یکبار گوشی رو تو حالت پرواز میگذاشتم، به گمان اینکه زنگ زد، غرورم نشکنه و فکر نکنه منتظرشم و پشت خط بمونه...

    نیم ساعت بعد با خوف و رجا، گوشی رو از حالت پرواز درمیاوردم، و منتظر پیامک خطم، که فلان شماره با شما تماس گرفته..

    اما هربار ناکام و ناکامتر

    ...

    به آسمون نگاه میگردم و میگفتم: خدایا همسرم رو به من برگردون...

    زیر لب همش صداش میزدم...عزییییزترینم؟؟؟ آقاااییی جاااان؟؟؟ رفیقم؟؟؟ و...

    ...

    آه نوشتن از اون لحظات درد آور الان هم قلبم رو مچاله میکنه و حالم رو منقلب میکنه...

    لحظات وحشتناکی بود...

    موندیم تو ترافیک...

    مامان و آبجی کوچیکه نگرانم بودن...گوشیم زنگ خورد...دلم فرو ریخت..

    از خونه بود!

    آبجی کجایی قربونت برم؟؟؟

    فاطمه؟؟ آقایی زنگ زدن خونه؟؟

    نه آبجی...نمیایی خونه؟؟

    چرا میام...

    ...

    بازهم گوشیم زنگ خورد...نفسم تنگ شد...پریسا دوستم بود...کجایی عروس خانوم؟؟ حالت خوبه؟؟ نگران نباش همسرت چون بهشون گفتی دو روز سکوت، دارن به حرفت احترام میزارن...امشب یا فردا سراغت میان

    گریه ام گرفته بود و سکوت کردم

    ...

    ده دیقه نشد بازهم گوشیم رنگ خورد

    چشمام رو بستم و منتظر صدایی که تو گوشیم پر شد...

    صدای مهربون آبجی بزرگه بود...

    سلام آجی.خوبی؟؟ کجایی؟؟ چخبر؟؟ من انقلابم تو کجایی؟؟؟

    منم نزدیک اونجام.. میخوام برای مامانِ آقایی جان کتاب بخرم...سفارشش رو بهم داده بودن...

    اسمش رو بگو تا برسی، من پرس و جو کنم

    ...

    الو؟؟ نرسیدی؟؟

    پرسیدم، میگن این کتاب رو باید از سازمان تبلیغات بگیری و...

    ساعت ۲۱:۱۶ دقیقه بود...

    باهم برگشتیم خونه...آبجی هم اومدن خونه ما...همسرشون هم در راه بودن

    چادر از سر برداشتم و رفتم بالا...تو اتاق تنهایی..

    پشت بام...

    تو تاریکی نشستم

    صدای چرخ دنده های آسانسور اومد...

    تو دلم یه شعفی اومد....خیلی زود هم ضائل شد...با خودم گفتم: آقا وحید دامادمون اومده

    نرفتم پایین...تو تاریکی پاهام رو بغل گرفتم و چشم به صفحه سیاه گوشی دوخته بودم...

    چراغ راه پله روشن شد...

    صدای پای کسی می اومد...نزدیک و نزدیکتر شد...

    ...

    ادامه دارد...

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • mohanna ...
    • يكشنبه ۱۰ تیر ۹۷

    تنهایی...

    به نامت

          ای نور


    ...


    لحظات سخت و دردناکی بود...هیچکس نمیتونه درکم کنه که چه حالی بودم...

    خلاصه تو خونه همه آماده ی رعتن به مراسم عروسی میشدن، اما من حالم خراب بود...

    شماره رو گرفتم و با دومین بوق گوشی رو جواب دادن...

    سلام و احوال پرسی کردیم...گرم و صمیمی...صدای خیابون و رفت و آمد مردم میومد، پرسیدم کجایی شما؟؟ گفتن: دارم ماشین رو پارک میکنم و...منتظرم هستن

    گفتم: زنگ زدم که بگم بابت اینکه دیشب صدام بلا رفت متاسفم و عذرمیخوام؛ خب تقصیر خودت بود

    گفتن: تو که گفتی گوشی خاموش! تا دو روز!

    گفتم: الان که میبینی خاموش نیستم و کلا اصلا خاموش نکردم..بالاخره با جهان اسلام نمیشه که ارتباطم رو قطع کنم که!

    گفتن: من باید برم...تو حالت خوبه؟؟ بهتری الحمدلله؟؟

    گفتم: آره خیلی خوبم...امشبم میخواهیم بریم عروسی و عروسمونم میاد...(همه اینها رو با ذوق میگفتم و غرورم اجازه نمیداد خودمو از تک و تا بندازم)

    گفتن: خب الحمدلله که حالت خوبه و خیالم راحت شد که سرت شلوغه و ننشستی به غصه خوردن!

    گفتم: ممنونم

    گفتن: من به کارهام میرسم و این دو روز رو خوب فکر کن!!!

    بعد هم خداحافظی

    واااای من، تمام عالم رو سرم خراب شد...پس عذرخواهی و تماس من بی فایده بوده و آقا ناز میکردن

    حالم بد شد...اومدم پایین و رفتم گرفتم خوابیدم...چون تا صبح بیداری کشیده بودم و از صبح تا ظهر هم بی هدف تو خیابون ها میچرخیدم...

    چادر کشیدم سرم و قبل خواب گریه کردم از عمق جانم اما بی صدا تا کسی متوجه حالم نشه

    مامان اومدن نشستن کنارم و گفتن: دخترم چیشد؟؟ چرا خوابیدی؟؟ پاشو...تو دیگه تماستم گرفتی و غدرخواهی کردی...دیگه به حال خودش بزارش

    یه خواب نیم ساعت، یه ساعته ای کردم و بلندشدیم بریم جشن!

    یه لباس بیخود پوشیدم...عروسمون گفت اینا چیه پوشیدی؟؟ گفتم: دل و دماغ هیچیو ندارم...عروسی و شادی برای من، شوهرمه که الان حال دوتامون بده و...

    گریه سر دادم

    مدام گریه میکردم...

    عروسی رو رفتیم و تو سالن هم چشمم به گوشی بود و حالم بد...آخرش هم هیییچ خبری از همسری نشد که نشد!

    حتی قرار شبانه مون، که هرشب بهم شب بخیر هم میگفتن، بدون و برو و برگرد، امشب علاوه بر تماس و معذرت خواهیم، بازهم سکوت مطلق و نگفتن شب بخیر!

    نفهمیدم چیشد اما خوابم برد و با کابوس بیدار شدم...

    نماز صبحم رو خوووندم و گریه و متتظر شدم هوا روشن شد و بازهم شال و کلاه کروم و ساعتها تووو خیابون و پارکها بی هدف راه میرفتم و به تمام اتفاقاتی که بینمون افتاده بود فکر میکردم...

    ظهر اومدم خونه...

    نشستم به گریه کردن...مامانم خیلی غصه میخوردن...هیچی از گلوم پایین نمیرفت...گفتم: نمیتونم زیر سقف بشینم، انگار یکی داشت خفه ام میکرد؛

    دوباره با پا درد و گرسنگی و کم خوابی، پاصدم و گفتم: مامان نمیتونم زیر سقف بشینم، دارم دق میکنم میرم بیرون گوشیمم خاموش میکنم نگرانم نشید برمیگردم خیلی زود!

    ...


    ادامه دارد...

  • ۱
  • نظرات [ ۷ ]
    • mohanna ...
    • جمعه ۸ تیر ۹۷