۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

ازدواج...

به نامت

      یا سامع الشکایا


...


دغدغه یه دختر بعد از شناخت خودش و شرایط زندگیش و تحصیل و...ازدواجه..

ازدواجی پاک و خوب و اصولی...

چند دفه ای اومدن و رفتن...سه جلسه بیرون از منزل صحبت شد...دوبار مشاوره...نزدیک به سه ماه خواستگاری به طول انجامید...

تو تمام این شرایط، دختر نه علاقه ای به پسر پیداکرده بود نه ذوق داشت

فقط بخاطر تفاهم داشتن با پسر، و بررسی ها و تحقیق، بله رو گفت...

مادر آقا پسر و خواهر و اقوامش در تمام اون دوماه و.چند روز خواستگاری سنگ تمام گذاشتن از احترام و ادب و رسم و رسوم ها...

از بعد قرار عقد، رفتارها تغییر کرد!

راه به راه مادر پسر رسوم ها رو زیر پا گذاشت!

در تمام هفت ماه دوران عقد، یک بار هم عروسش رو دعوت نکرد خونشون...

تا رسید به صحبت های پیرامون عروسی گرفتن...

مادرپسر در منزل پدردختر نشست و دعوا راه انداخت چون دوست نداشت پسرش عروسی بگیره و حنا و پاتختی و....

رفتن و ما ماندیم حیران که این زن چقدر پلید و دو رو و دارای نفاقه!

طفلی خواهرم...مغموم و افسرده...

دیگه نمیشد کاریش کرد...یک ماه ب عروسی مونده و پسر تا به الان از خودش بدی نشون نداده ابدا...یه پارچه آقا  .

یه خونه صفر کیلومتر و نو ساز دو خوابه رهن کامل شد...

این خانواده ی تبه کار، حتی به پسرشون کمک نکردن منزل جدید رو آماده جهاز آوردن کنند! تمام تمیزکاری ها و چیدن جهازیه برعهده ما شد...

مراسم حنابندان که سراپا افتضاح شد...عروسی هم طرف داماد در تالار و جلو منزل داماد تا تونستن خودشوون رو نشون دادن و پلیدی کردن ..

از کت داماد گرفته بودن و از دوریش زار میزدن!

و ما خانواده دختر حیران و هاج و واج...

دختر زیبا و مومن و تحصیلکرده مون حیف شد...

...

یک هفته تمام گریه کردم...ضجه زدم به بخت خواهرم...

حالا هم از ازدواج رو برگردون شدم

چون تو جریانات التماس کردن هاشون برای خواستگاری امام زاده بودن و رفته رفته نقاب از چهره برداشتن...

دیگه به هیچ کس اعتمادی ندارم

مراسم هامون مولودی بود...

همه چی با رضای خدا بود اما....

دلهامون شکست

خسته ایم

حیف

حیف

حیف

...


از نظر من:

ازدواج# ممنوع

ازدواج= تحریم شد


  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • mohanna ...
    • دوشنبه ۲۸ فروردين ۹۶

    و انا المتحیر...


    به نامت

          یا مسبب الاسباب


    ...


    با چهار روز، غذا نخوردن، طبیعتا باید آدمو از پا بیفته...

    خصوصا یه دختری که زود قند خونش میفته!

    حالا به این اوضاع مراسم های ازدواج عزیزترین عزیزت هم باشه و همش در تکاپو و برو و بیا و بخر و ببر و....


    گرسنگی و تشنگی فقط یه فرمان از طرف مغزه! معده هیچ نقشی نداره جز دستگاه خرد کن و مخلوط کن به قول خودم! ;)

    ...

    و من به قدری فکرم داغون و سخت مشغول بود که جایی برای فرمانِ سوخت گیری نمونده بود!

    سر و ته قضیه رو با یه استکان چای و نبات؛ چای و شیرینی؛ شیر و کیک؛ شربت؛ خرما هم میاوردم تا فقط سرپا باشم!

    ...

    حالا هم مراسم تمام شد و....من موندم و گریه هام ..دلتنگی هام...خاطرات...

    ...

    هنوز گیجم!

    گیج و متحیر!

    ...

    دلم پر از درد و غمه...

    ...

    نمیدونم من لاینحل شدم، یا دوستانم رسم سنگ صبوری رو مشق نکردن....؟

    حرفامو کسی نمیفهمه!

    برای همین خویشتن داری و خودخوری اولین و آخرین گزینه انتخابی برام محسوب میشه...

    ...

    آی آدما!

    بیایید تا زمانیکه کنارهم هستیم، آرام جان هم باشیم...نه بلای جان


    ...


    دعام کنید...



  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • mohanna ...
    • يكشنبه ۲۷ فروردين ۹۶

    اغثنی...




    درمون دردامی

    حسیــــــــن

    علیه السلام




  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • mohanna ...
    • سه شنبه ۱۵ فروردين ۹۶

    دروغگوی با احساس..

    به نامت

          یا حبیب من لا حبیب له


    ...


    نمیدونم اسمش چیه!

    اما تو روزهای شادمم دلتنگم!

    تو لحظات شادم...

    شب ها تا دیروقت بیدارم...مثل حالا که ساعت از دو بامداد گذشته

    نظم زندگیم از بین رفته

    خسته و پریشونم

    ..

    خب منم آدمم...یه دختر معمولی...

    مگه چقدر توان دارم؟

    چقدر میتونم کنار بیام؟

    آدما چرا انقدر خودخواهن؟

    نمیبینن...نمیفهمن که گاهی: عسی ان تکرهوا شیً و هو خیر لکم؛ میشه بعضی چیزا...

    خب من به هر ترفندی دست میزنم تا آقای عاشق بره...برای همیشه بره...

    کار من، راه من درسته....پس چرا آرامش نمیگیرم؟

    چرا بی تاب شدم؟

    مگه نه اینکه دست به دامن قرآن شدم تا خودش دلش رو بخره و من صفر بشم در خیالش؟

    پس چرا خود  من، همین من، آرووم نمیگیرم؟

    چرا احساس میکنم دارم دچار خلا میشم؟

    این عین وابستگیه که داره عذابم میده

    یا

    دلبستگی؟

    ...

    خدایا

    کدومشه؟

    ...


    تا صبح خوابش رو میبینم!

    زجر کُش شدم...

    از خواب بیدار شدم معده درد و...داغون شدم....

    من گناه ندارم؟

    من طفلکی نیستم؟

    تا کی فکر تو باشم؟

    تو اصلا هم عاشق نیستی!!

    تو فقط خودت رو دوس داری همین

    وگرنه عاشق معشوقش رو آزار نمیده

    حاضر نمیشه خار به لباسش گیر کنه

    ....

    دروغگویی

    یه دروغگوی با احساس

  • ۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • mohanna ...
    • شنبه ۱۲ فروردين ۹۶

    درد روح



    ...

    مادربزرگ همیشه می گفت درد تن یک جا نمی ماند،

    کلیه می زند به کمر...

    کمر می زند به پا...

    پا می زند به قلب...

    می گفت درد هی توی تنت تقسیم می شود...

    اما درد روح ، قلمبه می شود یک جا امانت را می برد...

    هرکسی هم که از راه برسد و بپرسد چه مرگت است فقط می شود دستت را روی زانو و کمرت بگذاری و ناله کنی که تیر می کشد...

    درد روح را نمی شود نشان کسی داد...



  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • mohanna ...
    • سه شنبه ۸ فروردين ۹۶

    عاقبت جوینده یابنده بود...

    به نامت

          یا حی و یا قیووم

    ...

    سلام به همه شما..

    سال نو بر همگی مبارک...


    ...


    کلی تعریف کردنی دارم..

    اول اینکه هوا فوق العاده لطیف و زیباست...تحسین برانگیزه..

    یه خواستگار قاضی هم رفت که بمونه با حوض اش...

    ...

    این روزها دنبال خودم میگردم...

    بین اقوام....نحوه برخوردهاشون باهام...مثلا فلان عمه چطوزی صحبت میکنن و مورد خطابم قرار میدن...یا مثلا عمو...خاله...دختر عمه ها...

    مطالب جالبی کشف کردم..اینکه عمو سومی ام، که سی و شش سال سن دارن، روی صحبتهام حساس هستن...و متوجه شدم بسیار هم زود رنج هستن و اهل معاشرت و دلسووز...

    یا عمو دومیم، نسبتا یه حس دوری...حسادت...

    دختر عمه ام به اجتماعی بودنم نظر داره...

    کشفیاتم مثل مواد استخراج شده از معدن خام و دارای ناخالصیه...باید حسابی رووش فکر کنم...

    کلا کلیات دستت میاد...

    البته متاسفانه متاسفانه و شدیدا متاسفانه احساس عمییییق حسادت رو در نوع صحبتها...کنایه ها...زخم زبان زدن ها...و چشم کشیدن های بعضی هاشون بوفووور در هر برخورد متوجه میشم... 

    آه...

    ...

    اما

    اما

    بحث همیشگی ام...جناب آقای عاشق!

    یعنی به قدری امرووز به دست و پای فکرم پیچیده بود که کلافه شدم...

    نمیدونم چرا انقدر دلتنگه...یا بهم فکر میکنه

    من دوست ندارم هیچ نامحرمی بهم فکر کنه!

    دعا کنید خدا نجاتمون بده...

    ...

    خلاصه اینکه سالهاست ذره ذره دارم رو خودشناسی فکر میکنم وتحقیق...

    ارزشش رو داره...

    حداقل کاریه که در حق خودم میتونم انجام بدم...

    بهترین راه خودشناسی هم، در ابتلاعات و امتحان های همیشگیه زندگیمونه..اصلا روو میاد اخلاق هامون...در واقع همون که میگن: آدم ها رو در شرایط مختلف میشه شناخت....


    ببخشید بلند شد..


    الهی لا تکلنی نفسی طرفة عین ابدا...


  • ۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • mohanna ...
    • جمعه ۴ فروردين ۹۶