۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

سوء ظن؟؟؟ آری یا نه؟

به نامت

یا هادی المضلین


...


سلام علیکم

من واقعا بابت الطاف شما بزرگواران ممنونم...بینهایت

از جناب منتظر بزرگوار و کمک هاشون

از خواهران عزیزی که گمک فکری و روحی بهم میدن

از شما خوانندگان خاموش و روشن نهایت تشکر و قدردانی رو دارم...


‌....


اما بهانه حرفهای امشب؛


متاسفانه به حالتهای خاص روحی من نسبت به همسرم، شک کردن هم اضافه شده

با اینکه طفلکی سرکار هستن و مشغول رزق حلال دراوردن و مذهبی و نماز خون و زائر چندساله اربعین ارباب و...همه ی خوبی ها

اما من، گاهی بشدت وحشت دارم و دلم شور میزنه که نکنه بواسطه ی شغلش، و ارتباط کاری با خانوم ها کسی قاپ همسرم رو دزدیده باشه!

و اینکه واقعا آقایی به من وفادارن؟

تو این ۳۳ سال از زندگی، واقعا هیچ زنی پا توی زندگیشون نزاشته؟


چرا من حس میکنم پای یک زن در میان است؟


چرااااا؟


چرا؟


  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • mohanna ...
    • شنبه ۱۴ بهمن ۹۶

    قاضی!

    به نامت
    یا انیس و یا مونس

    ...

    سلام

    عجب شبهاییه شبهای فراق مادرسادات..
    ...
    درباره ناراحتی ها و حرفهایی که تو دلم بود با آقایی جان صحبت کردم...
    جالبه که کاملا داشتم اشتباه میکردم راجب خودم!
    اشاره به پست قبلی..
    اتفاقا همسری نظرشون خلاف نظر من بوده
    مشکل فقط این بود که ایشون هنوز نابلد هستن در گفتمان زنانه و من هم نابلدتر از ایشون در دنیای مردانه!
    ...
    ما هنوز تو دوران عقدیم، اما از زمان صیغه محرمیت تا امروز دو ماه رو در ناراحتی سر کردیم!
    دو ماه اول رو در خوشی
    ...
    خسته ام
    انگار از جنگ برگشتم
    عجیبتر اینه که من فقط حرف زدم و توجهی به غرور همسری نداشتم، چون قصدم صادقانه و بی پیرایه حرف زدن بود!

    ...

    مردا واقعا چه موجوداتی هستن؟
    باید بهشون محبت کرد یا نه؟
    باید بیقرارشون بود یا نه؟

    Help me...😔😭


  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • mohanna ...
    • پنجشنبه ۱۲ بهمن ۹۶

    درد را از هر طرف بخوانی درد است

    به نامت

    یا فاطر بحق فاطمه


    ...


    سلام علیکم جمیعا

    ایام شهادت حضرت فاطمة الزهراء سلام الله علیها بر حضرت صاحب الزمان و تمامی دوستاران خاندان عصمت و طهارت تسلیت باد


    ...


    حرفها و اتفاقات زیاده

    هم خوشی داره هم سختی و غم

    اما فکر میکنم خیلی موفق نبودم تا به الان در دوره متاهلی

    اما همسرم موفق بود ماشاء الله

    ...

    من همش بهانه میگیرم

    همش اخمو و تلخ میشم

    احساس میکنم،همسرم فکر میکنه با من موفق نیست و من دختر بداخلاقی هستم

    اما واقعیت اینه که همش دلگیر میشم

    فوق العاده منفی باف شدم

    نمیدونم چجوری باید حرفهام رو به شوهرم بزنم!

    هر ناراحتی ای پیش میاد من سکوت میکنم و تو خودم فرو میرم و سکوت میکنم و سکوتم بشدت سنگین هم میشه و بعدش بی حوصلگی میکنم

    اصلا نرمال نیست رفتارهام

    واقعا نمیتونم مدیریت کنم

    دلم میخواد دنیا رو روو سر خودم و خودش خراب کنم؛ اما سکوووت کامل میکنم و غمزده میشم!


    واقعا باید با همسرم چجوری حرف بزنم؟


  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • mohanna ...
    • سه شنبه ۱۰ بهمن ۹۶

    غافلگیرانه ترین عاشقانه!

    به نامت
         یا کریم الصفح
    ...
    سلام علیکم
    این مدت حالم دستخوش اتفاقات ریز و درشت زیادی شد..
    همسری کارشون فشرده تر شده و دیدارمون تقریبا موکول شده به هفته ای یکبار اونم خیلی کوتاه
    و همین دلیل به ظاهر کوچیک، منو بهانه جو کرد...
    نه حوصله خودمو داشتم نه طاقت دیگران رو
    ...
    دودان تجردم روز و شبم با اهل بیت میگذشت و خدا و بس
    اما از وقتی متاهل شدم، همش فکر و ذکرم درگیر همسری شده...و بندرت ذهنم آزاد میشه تا به مسائل پیرامونی فکر کنم؛ خلوتهام با خدا واهل بیت هم همش یکی دو ساعت نیمه شب با دعایی و زیارتی و...یا نهایت درددل کردن تو دفتر خاطراتمه...
    ...
    برخلاف اخلاقم که زود گریه نمیکنم، بخاطر اینکه دلم خیلی پر بود و دلتنگ بودم، تقی به توقی میخورد میرفتم مینشستم به گریه کردن
    ...
    دیروز نوبت دکتر داشتم، همسری گفتن سرم هیلی شلوغه؛ اگر امکانش هست با مامان یا داداش برو...منم گفتم به کسی زحمت نمیدم، خودم میرم! غرورم اجازه نمیداد کم بیارم
    اما دم ظهر مجبور شدم خودمو به جلسه ای برسونم و از داداش خواستم اگر میتونه منو ببره و رفتم...
    بعد از دکتر بلد نبودم چجوری برگردم خونه
    ویلون و سیلون شده بودم و مدام پرس و جو میکردم تا کورمال کورمال راه رو پیداکنم و یوار اتوبوس یا مترو بشم و برگردم
    شبش تا صبح بیدار بودم
    اعصاب هم نداشتم
    گریه هم چشمام رو خسته کرده بود
    صبحش هم با همسری در تماس تلفنی یه کم دلخور شده بودم و متوجه شدن...
    ...
    مدام پشت سر هم زنگ میزدن که کجایی؟ وسیله پیدا کردی؟
    منم سنگین و با غرور جولب میدادم که یعنی ناراحتم!
    بعد کلی گشتن و پرسون پرسون یه پایانه ااوبوس پیدا کردم و اون جام که راننده اش گفت خانوم اتوبوس های محل شما ازونطرف خیابون رد میشه
    منم چندتا چهار راه و پل رو بالا پایین کرده بودم نفله شده بودم که.....
    یهو همسری تو خیابون پریدن جلو راهم و منم هنگ بودم و فقط نگاشون کردم!
    یه شاخه گل رز بهم دادن و تو خیابون بلغم کردن کوتاه و......


    ادامه دارد...
  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • mohanna ...
    • دوشنبه ۲ بهمن ۹۶