ساعت ۱۵...

یا الله

...

اول از همه عذرمیخوام اگر خواهران و آقایان محترم رو منتظر گذاشتم

ان شاء الله که بتونم به خانومهای عزیز به عنوان یه دختر کمک کنم تا رابطه شون با همسرشون بهتر باشه؛چون من مدیون لحظات و عمر شما میشم اگر بیهوده وقتی از شما فوت بشه و نتونه در قیامت جواب خدارو بدم و خرایی نکرده دچار حق الناس بشم

...

اما بعد:

همونجوری که پشت تلفن جیغ و اد میکردم، صدام طبقهپایین بود و مادر و خواهرم نگران بودن که به من چیشده که دختر آرووم و صبورمون اینجوری آتیش گرفته..

خب من سنگ صبور امینی هم ندارم جز مادرم...

همه ی دلخوری ها رو گفتم و...هرچی تو این هشت ماه بهم فشار روحی و فکری وارد کرده بود..

آخرش همسر ناز و آرووم و مهربانم گفتن: ببین خانوم جان اگر صدات رو پایین نیاری منم بلدم خوووب صدام رو بالا ببرم.

اینو که گفتن بنزین رو آتیشم ریختن و تهرید کردم دو رکز گوشیمو خاموش میکنم و به ادامه داشتن یا نداشتن ازدواجمون فکر میکنم بعد دو روز نتیجه رو بهتون میگم!

گفتن باشه :/

شب، عروسمون خونمون بود...تا دو شب با مادرم و عروسمون زدم به در بیخیالی و قش قش میخندیدم و انگار نه انگار که چیزی شده؛ اما همه اینها فیلم بود و حالم بد بود

توی چشمام آتیش میبارید

خلاصه شب رو خوابیدیم

صبح ها همسری بهم زنگ میزنن و بیدارم میکنن، اونروز تا ساعتها بیدار بودم و منتظر تماسشون اما خبری نشد اگرم زنگ نمیزدن پیامک میدادن و میگفتن در اولین فرصت تماس میگیرم

همون روز قرار بود عروسی هم بریم

ساعت شد ۱۳ و از آقایی خبری نشد

دیگه داشتم دیوونه میشدم و از طرفی هم گفته بودم دو روز خانوش

آقایون بیزارن از اینکه اونها رو از حقوقشون محروم کنی...مثل همین گوشی و تلفن و چون من میدونستم نقطه ضعف آقایی بیخبر موندن و خاموش شدن گوشیمه دست گذاشتم رو نقطه ضعفشون تا اذیتشون کنم و دلم خنک بشه!!

همه اینها از روی بچه بازی و بچگیه من بود

خدا منو ببخشه

دقیقه ها زجر آور شدن و کش میاومدن...من هم لحظه به لحظه حالم بدتر میشدم

گاهی میرفتم بالا

گاهی پایین

اصلا حال مساعدی نداشتم‌...

مامان دیدن حالم بدشده گفتن زنگ بزن و عذرخواهی کن...خواهر بزرگترمم گفتن سریعتر تماس بگیر و بگو عصبانی بودی و اشتباه کردی

اولش خیلی مقاومت کردم

و باز رفتم تو تنهایی و فکر کردم و دیدم دارم پس میفتم و باید یه خبری بگیرم

الهی من بمیرم برای همسری، تا گوشی رو گرفتم دستم و بوق دوم نخورده جواب دادن....



ادامه دارد...

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • mohanna ...
    • سه شنبه ۵ تیر ۹۷

    مقدمه...

    به نامت

          ای مهربانترینم
    ...
    سلام و درود بر همراهان و عزیزانِ جان
    ...
    اول از همه و آخر و وسط و...بگم که تنها و تنها خداست که ولی و دوست ماست و همیشه و همه جا بدون قضاوت دوستمون داره و پناهمون میشه
    ...
    اما بعد
    همه ی حرفم  دو خط بالاست...فقط الله مهربان
    ما دخترها،نسوان عزیز، از یه نوهبت خدادادی به نام لطافت و ظرافت برخورداریم...و یه احساسات فوق العاده زیاد که خدا به دو علت بزرگ و کلی علت های ریز و درشت بهمون داده
    ..
    یکیش مهرورزی به خانواده و دیگری به آرامش رسوندن همسر و فرزندان
    همه ی دنیا رو گشتم و مطالعه کردم و درس خووندم تا فهمیدم دین حق فقط اسلام هست و فرامین معصومین که قلب قرآنند...
    بدای همین خودم رو له کردم و دیگه دیده نشدم...خودم منظورم غرور و لجباطی و خودخواهیمه...یه دختر فوق نغرور و زودرنج تبدیل شد به یه دختر نامزد و سنگین و تا حدودی صبور...
    رشد کردم..اون سیلی سخت زندگی بیدارم کرد...یه وقتایی محبت راه رو نشون میده
    یه وقتایی هم سیلی...
    ...
    و تمام این لحظات حضرت الله جل جلاله کنارم بود و من در آغوشش...
    ...
    ما آذزی ها یه ضرب المثل داریم که میگه: اَللهی تا نی می یانا لعنت...لعنت کسی رو که خدا رو نمیشناسه...
    ...
    روز ۲۲ اردیبهشت بود...نمایشگاه تهران...ساعات آخرش بود..با خواهر کوچیکه رفتیم تا هم من چندتا کتاب بگیرم و هم خواهری برای کنکور...
    پول تو کارتم کم بود...یه مدت بود خیلی خرجم بالا شده بود و یه هفته نکشیده ماهانه ام تموم میشد
    اونروز هم ۳۰هزار تومن داشتم و بشدت پول نیاز...همسری سرکار بودن و بشدت سرشون شلوغ(همیشه شلوغ:/)
    همش دل دل کردم زنگ نزنم...اما بعد دوساعت دلو زدم به دریا و زنگ زدم...
    گفتن الان خیلی نیازته حتما؟؟ منم الکی خودمو لوس کردم و گفتم آره...خلاصه زنگ زدن به خمکاراشون که ۵۰تومن بریزید به فلان حساب...پیششونم مشتری بود...کلافه شده بودن...
    بعد نیم یاعتی زنگ زدم که گفتن ریختیم به حسابت،اما خانوم جان لطفا قبل رفتنت پول جیبت رو چک کن تا منو پیش مشتری سکه یه پول نشم..و از همکار و...۵۰ تومن بگیرم که فکر کنن چقدر به بدبختی اعتادم و...منم صدامو نازک و لطبف کردم و گفتم:خب ببخشید آقایی :(
    گفتن: برای من زشت شد،طرف میلیاردی کار میکنه من بهش گفتم بدو ۵۰ تومن بزن به حساب؛مشتری هم میگه آقای فلانی چقدر مضطربید؟؟ گفتم خانومم بیرون مونده و لنگ پوله!
    بازهم گفتم: خب ببخشید دیگه آقایی جان
    ...
    با ناراحتی رفتیم و گرفتیم
     دادم رسیدیم خونه سرد جواب دادن و من به دلم افتاد خبر بدی در راهه...میترسیدم زنگ بزنه و بازهم سرزنش بشم...
    زنگ زدن و سرزنش ها شروع شد
    من هم گفتم بخاطر ۵۰ تومن اینهمه وقت خودت و منو گرفتی
    چکار کنم خسیسی نمیکردی و ۲۰۰ یا ۳۰۰ میگفتی بریزن تا برات لد نشه و خداحافظی کردم...
    نیم ساعت بعد زنگ زدن...منم تا دو ساعت فقط جیغ و داد کردم و خط و نشون کشیدم...اما همسری مثل همیشه آرام و متین و ساکت...فقط منطقی و با صدای پایین حرف میزدن...تو دعواهام نه توهین میکنم نه فحش میدم نه اسم کسی رو میارم فقط با صدای بلند خواسته ها و برداشتهام رو هوار هوار کردم...
    آخرش هم گفتم: قبل از عروسی باید سنگهامون رو وا بکنیم
    و من یه دنیا خرف تو دلمه...(من اصلا حرفهام رو نمیزنم از اول نامزدی،همیشه توو خودم میریزم) که اونشب دیگه بهد ۸ ماه منفجر شدم‌..
    و آخرش گفتم: تا دو روز گوشیم رو خاموش میکنم توام به ادامه این ازدواج فکر کن منم فکر میکنم...
    خداحافظی کردیم و حالا تازه نئشه شدم و فهمیدم چه کاری کردم...
    دو ساعت بعد آقایی جانم پیام دادن: سلام عزیزم
    بهتر شدی الحمدلله
    من الان رسیدم خونه رفتم دوش گزفتم
    منم نوشتم: باشه شب خوش
    یاد اون روزها میفتم دلم میشکنه...از خودم توقع نداشتم...اما از من به شما نصیحت حرف رو در جایگاه خودش بگید تا مثل من تلنبار نشه و منفجر نشید...
    خلاصه لحظات وحشتناک شروع شد و با حواب سرد من همسری هم قهر کردن دیگه....
    اما فردا...
    ادامه دارد....
  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • mohanna ...
    • سه شنبه ۵ تیر ۹۷

    وعده دیدار



    سلام


    ان شاء الله پست جدید در راه است....



  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • mohanna ...
    • يكشنبه ۳ تیر ۹۷

    آیا تو تمام شدی؟؟؟

    یا رب...


    ...


    تا دو روز بعد مشخص میشه باهم ازدواج خواهیم کرد یا تموم میشه همه چی!


    دعاکنید برای همه جوونها...


    برای خوشیختیه همه جوونها...


  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • mohanna ...
    • شنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۷

    روز معلم؟؟

    به نامت

        ای لطیف


    ...


    سلام بر همگی

    عیدتون مبارکا

    ..

    حدود دو هفته ای میشه که منزل پدرشوهر نرفتم

    مشغول کارهای بله برون داداشم بودیم و با همسری دوتایی رفتیم سفر قم و خونه خارشوعر کوچیکه و‌‌...

    امروز روز معلمه...اگر خدا قبول کنه منم معلمم...اما از صبح نه تبریکی نه چیزی...

    خارشوعر بزرگه ام معلمه...هیچوقت نه بهم زنگ میزنه، نه هیچی از غریبه ها بداره

    اصلا منو جزو فرد تازه جدید وارد شده به طایفه قبول نداره؛ ایدا!


    حالا من باید امروز پیام بدم یا زنگ بزنم و روزشو تبریک بگم؟

    ...


  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • mohanna ...
    • پنجشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۷

    اسیر دست تقدیر

    به نامت

           ای مونس


    ...


    چند روزیه با همسری همش دعوا دارم

    درکم نمیکنن

    اصلا دلسرد شدم

    مدتهاست مثل روزهای اول نامزدیمون ابراز عشق و علاقه نمیکنن

    تماس میگیرن یه سلام خشک و خالی

    ...

    من هم دختر بشدت لجبازی هستم، من هم روو نمیدم بهشون

    ...

    همش فکر میکنم منو با دیگران مقایسه میکنن

    دیروز از صبح تا بعدازظهر تهرون رو زیر پام گذاشتم نا بتونم بسیج فعالم رو بگیرم و یه کم به همسری توو خرج و مخارج کمک کنم

    آخه تالاری که گرفتیم برای سپاهه و گفته کارت فعال داشته باشید یه دویست سیصد تومنی تخفیف میده

    ...

    نفله شدم

    آخرشب تنهایی رفتن کوهپیمایی و وقتی رفتیم تلگرام صحبت کنیم باهم، از همون اولش از نوع سلام دادن هاشون و حرفهاشون لجم گرفت و منم غصه خوردم و خداحافظی کردم

    صبح زنگ زدن صبح بخیر بگن من تحویل نگرفتم

    ...

    امشب جایی مهمتنی دعوتیم، اما دلم نمیخواد برم

    اصلا متوجه نیستن که من مهمترین فرد زندگیشونم

    نه ناز کشیدن بلدن

    نه تحویل گرقتن

    بدتر از خود من، ناز دارن

    هی باید ناز بکشم منم مغرورتر از این حرفها، میدونم رفتارمون بده

    دارممیسوزم از بی اعتنایی اش، نمیخوام رابطمون اینجوری باشه، اما منم پیش قدم نمیشم

    ....

    واقعا موجودات عجیب و نچسبی هستن گاهی

    ...

    و ظریفتر از دخترها

    ....

    دلم نمیخواد ببینمشون

    میگن مردها رو رها کنی، دنبالت نمیان و میزارن میرن...درسته؟؟؟

    ...

    از اینکه نمیتونم باهاشون درددل کنم و حرفهام رو بزنم و وقتی حرفی میزنم، حتی بی ربط به خودم و خودشون، بازهم دلخوری میشه ناراحتم

    ....

    خیر سرم تالار هم گرفتیم برای عروسی


    اما من ناراحتم

    دارم از درون آب میشم و کلی حرف نگفته دارم

    اما کو گوووش شنوا؟؟

    ...

    نزدیک به سه کیلو وزن کم کردم، چون دارم اذیت میشم از اینهمه خرفهایی که باید به گوششون برسونم و نمیتونم

    از ترس اینکه مبادا ناراحتی ایجاد بشه

    آخرشم ناراحتی ایجاد میشه چه میگم و چه نمیگم


    واقعا ازدواج و نامزدی که اینهمه میگن همینه؟

    خیلی مزخرفه

    مرد رو چه به ناز داشتن

    ...

    احساس اسارت دارم


  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • mohanna ...
    • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷

    سفر....

    به نامت

            ای مهربانترین


    ...


    سلام صدعزار سلاااام


    سال نو مبارک

    ان شاء الله سالی سرشار از نور و عشق الهی و برکت باشه برای همه


    ....


    اما بعد

    گفته بودم میخوام برم سفر...رفتیم

    سفر راهیان نور

    من و همسری جان و مادر همسری جان

    میگن آدماا همدیگه رو توو سفر خوب میشناسن واقعا حقیقته، چون صبح تا شب در موقعیت های مختلف و حالات گوناگون شاهد برخوردهای همدیگه هستید...

    ما هم از این قضیه مبرا نبودیم...

    جز پدر و مادر و خانواده خود آدم کسی دلسوز نمیشه

    جز همسرم که کنار دستمم ننشسته بودن مگه چند بار و خیلی کوتاه

    سفر قشنگ و پر از آرامشی بود برام...بخاطر لطف خداجون و عطر محبت و مهمان موازیه شهدا

    ...

    خواهر شوهر کوچیکم یه کم عصبانی شد که سه تایی میریم و پدرشوهرجان خونه تنها میخوان بمونن، اما دیگه کاریش نمیشد کرد، چون خودشون سختشون بود این سفر رو بیان

    با یه عتاب و خطابی به مادرشون گفت که: یعنی چی؟ شما میخوای بابا رو خونه تنها بزاری؟؟؟؟ بابام چکار کنه پس؟ بمونه مهمونات رو راه بندازه؟؟ شام و نهارش چی میشه؟؟

    خلاصه انقدر عصبانی و بود و قرمز شده بود و داشت اینارو میگفت که من حیروون و متعجب مونده بودم!!!

    مادرشوهرمم گفتن: خودش نمیاد، چکارش کنم؟ میگه پارسال خیلی سختم و نمیتونم امسال بیام و....

    ... 


    تو دوران سفر هم مادر همسرم خوب و خوش برخورد بودن اما زیاد من اخمیتی نداشت خواب و بیداریم براشون...بیشتر فکر و ذکرشون پسرشون بود

    منم هیچی نمیگفتم...گاهی گریه میکردم و یه صبح تو شب با اینکه باهم بودیم همه جا رو اما ساکت و تنها بودم...عمیقا احساس تنهایی میکردم...

    شبش به همسرم گفتم...

    ...

    بعد هم اومدیم تهران و چند روزی گذشت و....

    دلم برای همسرم تنگ شده

    امسال اصلا باهم نبودیم حز چند ساعتی که رفتیم پارک نیاوران...که اونم کوفت من شد

    با اون ظاهر های بد و زشت خانومهای بد حجاب...

    من و آقایی خسته ایم

    رابطمون دچار یکنواختی شده

    ...

    نمیدونم چکارش کنم؟؟


    حیف این روزها و هوای زیبای بهاره وه از دستمون بده

    اما همسری حال و حوصله نداره....


    من چکنم؟؟؟

  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • mohanna ...
    • دوشنبه ۲۰ فروردين ۹۷

    خار شوعر یا خواهر شوهر!!!؟

    بسم الله النور



    من اسمش رو میزارم "خار شوعَر"


    انگار یه سنته این چیزها

    یا مادرشوهر بد باشه یا خار شوعر!!!


    محل امتحان من در خانواده همسرم خاهرهای حسودشون هستن

    دو خار شوعر حسود و تنگ نظر

    ...

    از وقتی عقد کردیم خارشوعر بزرگه تا تونسته با زبونش و رفتارش آزارم داده

    خارشوعر کوچیکه رو هم به خودش ملحق میکنه هر دو مرض میریزن

    ...

    دیشب روز مادر رفتیم منزل همسرجانم

    از در که رفتم توو رفتارهای مزخرف این دو تا خار و خاشاک شروع شد

    بزرگه از حسادتش داره آتیش میگیره

    منو تنها میزاشتن میرفتن توو اتاق

    توو اتاق میرفتم میرفتن توو آشپزخونه

    منم دیدم از بودنم خوشحال نیستن رفتم تو پذیرایی تنها نشستم

    همسرجان اومدن گفتن چرا تنهایی؟

    گفتم خوبه راحتم

    گفتن یعنی چی؟ پاشو برو پیش آبجی ها

    گفتم باشه و رفتم

    همسری به چشم دیدن منو خواهرهاشون تنها گذاشتن، رفتن توو اتاق و گفتن خجالت نمیکشید خانوم من تنها نشسته،شما اینجا نشستید خاله بازی میکنید؟ پاشید برید کنارش...

    من هم از غصه دلم داشت میترکید...

    خلاصه شام رو بزور خوردم، اما نگاه همسری به من بود و دیدن ناراحتم و دارم بزور میخورم

    رفتم دستکش ها رو پوشیدم و با جاری جان ظرفها رو بشوریم، خارشوعر بزرگه اومد و زرت و پرت کرد

    که: مهنا جووون، من وقتی داداش میخواست ازدواج کنه خیلی ناراحت بودم و گریه میکردم که دارم داداشمو از دست پیدم

    بعدم لازم نکرده عیدیت رو چهارشنبه سوری بیاریم این خرافات ها مزخرفن

    .

    منم به مادرشوهر عزیزم گفتم مامان من دوست دارم همون شب یا فرداش بیارید اما بازم هرچی شما مامان جونم صلاح بدونید

    ...

    دیشب تو ماشین به همسرم گفتم: امشب چون به چشم کار خواهرهاتون رو دیدین  راجبش حرف میزنم

    اما دفعات قبل ندیده بودین و نبودین منم هیچی بهتون نگفته بودم

    گفتن کارشون غلط بوده و حق با توعه

    ...

    اما امروز شوهرم باهام سرد بودن و اون موجودات دوپای حسود به مراد دلشون که اختلاف من و همسرجان بود رسیدن...

    خدا هدایتشون کنه و جوابشون رو به خود خدا واگذار میکنم...

    ...

    چیزی که داره منو آتیش میزنه، سرد شدن رفتار همسرجانم با منه...


    من باید چه رفتاری با خارشوعرهای حسود و تنگ نظرم بکنم؟؟؟؟؟😭😭😭😔😔


     

  • ۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • mohanna ...
    • شنبه ۱۹ اسفند ۹۶

    الغیاث



    خدا کند که کسی


    تحبس الدعا نشود....




  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • mohanna ...
    • سه شنبه ۱ اسفند ۹۶

    سوء ظن؟؟؟ آری یا نه؟

    به نامت

    یا هادی المضلین


    ...


    سلام علیکم

    من واقعا بابت الطاف شما بزرگواران ممنونم...بینهایت

    از جناب منتظر بزرگوار و کمک هاشون

    از خواهران عزیزی که گمک فکری و روحی بهم میدن

    از شما خوانندگان خاموش و روشن نهایت تشکر و قدردانی رو دارم...


    ‌....


    اما بهانه حرفهای امشب؛


    متاسفانه به حالتهای خاص روحی من نسبت به همسرم، شک کردن هم اضافه شده

    با اینکه طفلکی سرکار هستن و مشغول رزق حلال دراوردن و مذهبی و نماز خون و زائر چندساله اربعین ارباب و...همه ی خوبی ها

    اما من، گاهی بشدت وحشت دارم و دلم شور میزنه که نکنه بواسطه ی شغلش، و ارتباط کاری با خانوم ها کسی قاپ همسرم رو دزدیده باشه!

    و اینکه واقعا آقایی به من وفادارن؟

    تو این ۳۳ سال از زندگی، واقعا هیچ زنی پا توی زندگیشون نزاشته؟


    چرا من حس میکنم پای یک زن در میان است؟


    چرااااا؟


    چرا؟


  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • mohanna ...
    • شنبه ۱۴ بهمن ۹۶