به نامت

    ای بهترین دوست

...

زدم بیرون...

اهل موسیقی نیستم زیاد‌...تفننی چند ماه یکبار یه دو سه تا گوش بدم مگه!

اما اونروز چندتا غمگین و چند تراک قرآنی هم ریختم توو گوشیم و هندزفری برداشتم و بی هدف شروع کردم به راه رفتن و گوش دادن...

از کنار آدمها بی تفاوت تر از همیشه میگذشتم...

پاهام درد میکرد..اما نمیتونستم بشینم...

پارکهای اطراف رو رفتم و یه بازارچه نزدیک خونمونه، ازونجام رد شدم و رفتم اتوبوسرانی...

نه، اتوبوسرانی رو هم رد کردم و رفتم نزدیک خونه خواهرم..ازونجام هم رد شدم و نشستم توی اتوبوس به مقصد مرکز شهر...

ترافیک بود و ساعت ۷ عصر..

توو این چندساعتی که بیرون بودم چتد ساعت یکبار گوشی رو تو حالت پرواز میگذاشتم، به گمان اینکه زنگ زد، غرورم نشکنه و فکر نکنه منتظرشم و پشت خط بمونه...

نیم ساعت بعد با خوف و رجا، گوشی رو از حالت پرواز درمیاوردم، و منتظر پیامک خطم، که فلان شماره با شما تماس گرفته..

اما هربار ناکام و ناکامتر

...

به آسمون نگاه میگردم و میگفتم: خدایا همسرم رو به من برگردون...

زیر لب همش صداش میزدم...عزییییزترینم؟؟؟ آقاااییی جاااان؟؟؟ رفیقم؟؟؟ و...

...

آه نوشتن از اون لحظات درد آور الان هم قلبم رو مچاله میکنه و حالم رو منقلب میکنه...

لحظات وحشتناکی بود...

موندیم تو ترافیک...

مامان و آبجی کوچیکه نگرانم بودن...گوشیم زنگ خورد...دلم فرو ریخت..

از خونه بود!

آبجی کجایی قربونت برم؟؟؟

فاطمه؟؟ آقایی زنگ زدن خونه؟؟

نه آبجی...نمیایی خونه؟؟

چرا میام...

...

بازهم گوشیم زنگ خورد...نفسم تنگ شد...پریسا دوستم بود...کجایی عروس خانوم؟؟ حالت خوبه؟؟ نگران نباش همسرت چون بهشون گفتی دو روز سکوت، دارن به حرفت احترام میزارن...امشب یا فردا سراغت میان

گریه ام گرفته بود و سکوت کردم

...

ده دیقه نشد بازهم گوشیم رنگ خورد

چشمام رو بستم و منتظر صدایی که تو گوشیم پر شد...

صدای مهربون آبجی بزرگه بود...

سلام آجی.خوبی؟؟ کجایی؟؟ چخبر؟؟ من انقلابم تو کجایی؟؟؟

منم نزدیک اونجام.. میخوام برای مامانِ آقایی جان کتاب بخرم...سفارشش رو بهم داده بودن...

اسمش رو بگو تا برسی، من پرس و جو کنم

...

الو؟؟ نرسیدی؟؟

پرسیدم، میگن این کتاب رو باید از سازمان تبلیغات بگیری و...

ساعت ۲۱:۱۶ دقیقه بود...

باهم برگشتیم خونه...آبجی هم اومدن خونه ما...همسرشون هم در راه بودن

چادر از سر برداشتم و رفتم بالا...تو اتاق تنهایی..

پشت بام...

تو تاریکی نشستم

صدای چرخ دنده های آسانسور اومد...

تو دلم یه شعفی اومد....خیلی زود هم ضائل شد...با خودم گفتم: آقا وحید دامادمون اومده

نرفتم پایین...تو تاریکی پاهام رو بغل گرفتم و چشم به صفحه سیاه گوشی دوخته بودم...

چراغ راه پله روشن شد...

صدای پای کسی می اومد...نزدیک و نزدیکتر شد...

...

ادامه دارد...