به نامت

     یا عالم السّرّ


...


امروز داشتم از این بالا...طبقه پنجم به تهران نگاه میکردم...باد میوزه و تقریبا از آلودگی اش کمی کمتر شده و کوه ها و برفهای روش خودنمایی میکنه...


نگاهم به حیاط همسایه میفته که آقاشون داره پارو میکنه فرشاها رو...


چندتا خونه اونطرف تر پسرهای آقای...مشغول آماده سازیِ قربانی کردن گوسفند هستند و در جنب و جووش...


اما این طرف پنجره...من و یه اتاق و سکوووت...


بازهم چشمام کشیده میشه سمت سلسله جبال البرز...و پردیس سینمایی ملت...


دلم زیارت قم میخواد...


اما نه بابا وقتشو دارن نه داداش...

...

بازهم صبوری میکنم...


کمی سرم رو گرم مرتب کردنِ کمد و لباسهام میشه و...

 بعدهم اذان و نماز و ...


...


الحمدلله برای این سکوت...


اما دلِ خوش داشتنم آرزوست...