قاضی!

به نامت
یا انیس و یا مونس

...

سلام

عجب شبهاییه شبهای فراق مادرسادات..
...
درباره ناراحتی ها و حرفهایی که تو دلم بود با آقایی جان صحبت کردم...
جالبه که کاملا داشتم اشتباه میکردم راجب خودم!
اشاره به پست قبلی..
اتفاقا همسری نظرشون خلاف نظر من بوده
مشکل فقط این بود که ایشون هنوز نابلد هستن در گفتمان زنانه و من هم نابلدتر از ایشون در دنیای مردانه!
...
ما هنوز تو دوران عقدیم، اما از زمان صیغه محرمیت تا امروز دو ماه رو در ناراحتی سر کردیم!
دو ماه اول رو در خوشی
...
خسته ام
انگار از جنگ برگشتم
عجیبتر اینه که من فقط حرف زدم و توجهی به غرور همسری نداشتم، چون قصدم صادقانه و بی پیرایه حرف زدن بود!

...

مردا واقعا چه موجوداتی هستن؟
باید بهشون محبت کرد یا نه؟
باید بیقرارشون بود یا نه؟

Help me...😔😭


  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • mohanna ...
    • پنجشنبه ۱۲ بهمن ۹۶

    درد را از هر طرف بخوانی درد است

    به نامت

    یا فاطر بحق فاطمه


    ...


    سلام علیکم جمیعا

    ایام شهادت حضرت فاطمة الزهراء سلام الله علیها بر حضرت صاحب الزمان و تمامی دوستاران خاندان عصمت و طهارت تسلیت باد


    ...


    حرفها و اتفاقات زیاده

    هم خوشی داره هم سختی و غم

    اما فکر میکنم خیلی موفق نبودم تا به الان در دوره متاهلی

    اما همسرم موفق بود ماشاء الله

    ...

    من همش بهانه میگیرم

    همش اخمو و تلخ میشم

    احساس میکنم،همسرم فکر میکنه با من موفق نیست و من دختر بداخلاقی هستم

    اما واقعیت اینه که همش دلگیر میشم

    فوق العاده منفی باف شدم

    نمیدونم چجوری باید حرفهام رو به شوهرم بزنم!

    هر ناراحتی ای پیش میاد من سکوت میکنم و تو خودم فرو میرم و سکوت میکنم و سکوتم بشدت سنگین هم میشه و بعدش بی حوصلگی میکنم

    اصلا نرمال نیست رفتارهام

    واقعا نمیتونم مدیریت کنم

    دلم میخواد دنیا رو روو سر خودم و خودش خراب کنم؛ اما سکوووت کامل میکنم و غمزده میشم!


    واقعا باید با همسرم چجوری حرف بزنم؟


  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • mohanna ...
    • سه شنبه ۱۰ بهمن ۹۶

    غافلگیرانه ترین عاشقانه!

    به نامت
         یا کریم الصفح
    ...
    سلام علیکم
    این مدت حالم دستخوش اتفاقات ریز و درشت زیادی شد..
    همسری کارشون فشرده تر شده و دیدارمون تقریبا موکول شده به هفته ای یکبار اونم خیلی کوتاه
    و همین دلیل به ظاهر کوچیک، منو بهانه جو کرد...
    نه حوصله خودمو داشتم نه طاقت دیگران رو
    ...
    دودان تجردم روز و شبم با اهل بیت میگذشت و خدا و بس
    اما از وقتی متاهل شدم، همش فکر و ذکرم درگیر همسری شده...و بندرت ذهنم آزاد میشه تا به مسائل پیرامونی فکر کنم؛ خلوتهام با خدا واهل بیت هم همش یکی دو ساعت نیمه شب با دعایی و زیارتی و...یا نهایت درددل کردن تو دفتر خاطراتمه...
    ...
    برخلاف اخلاقم که زود گریه نمیکنم، بخاطر اینکه دلم خیلی پر بود و دلتنگ بودم، تقی به توقی میخورد میرفتم مینشستم به گریه کردن
    ...
    دیروز نوبت دکتر داشتم، همسری گفتن سرم هیلی شلوغه؛ اگر امکانش هست با مامان یا داداش برو...منم گفتم به کسی زحمت نمیدم، خودم میرم! غرورم اجازه نمیداد کم بیارم
    اما دم ظهر مجبور شدم خودمو به جلسه ای برسونم و از داداش خواستم اگر میتونه منو ببره و رفتم...
    بعد از دکتر بلد نبودم چجوری برگردم خونه
    ویلون و سیلون شده بودم و مدام پرس و جو میکردم تا کورمال کورمال راه رو پیداکنم و یوار اتوبوس یا مترو بشم و برگردم
    شبش تا صبح بیدار بودم
    اعصاب هم نداشتم
    گریه هم چشمام رو خسته کرده بود
    صبحش هم با همسری در تماس تلفنی یه کم دلخور شده بودم و متوجه شدن...
    ...
    مدام پشت سر هم زنگ میزدن که کجایی؟ وسیله پیدا کردی؟
    منم سنگین و با غرور جولب میدادم که یعنی ناراحتم!
    بعد کلی گشتن و پرسون پرسون یه پایانه ااوبوس پیدا کردم و اون جام که راننده اش گفت خانوم اتوبوس های محل شما ازونطرف خیابون رد میشه
    منم چندتا چهار راه و پل رو بالا پایین کرده بودم نفله شده بودم که.....
    یهو همسری تو خیابون پریدن جلو راهم و منم هنگ بودم و فقط نگاشون کردم!
    یه شاخه گل رز بهم دادن و تو خیابون بلغم کردن کوتاه و......


    ادامه دارد...
  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • mohanna ...
    • دوشنبه ۲ بهمن ۹۶

    یا کاشف الکرب...

    به نامت

         یا کریم الصفح


    ...


    سلام علیکم


    بعد یک هفته پر از اذیت و غم و ناراحتی و اشک های من...بالاخره خدا باب نجات فراهم کرد و آرام گرفتیم...


    تو روزهای غم و ناراحتی، یه شال گردن برای آقایی رو شروع کردم و پنجشنبه شب بهشون دادم...بمناسبت چله ی عقدمون

    البته چله دوشنبه است هااا...اما من جلوتر دادم چون هوا سرده...


    عکسش رو براتون میزارم آخر مطلبم


    امروز هم یه گلدون گل برام خریدن...


    مراقب عشق بینتون باشید

    یه کم کوتاه بیایید و بدون چشم داشت محبت کنید

    آدم تازه اونوقته که متوجه میشه عشق از روی اخلاص یعنی چی...


    +هدیه برای مهربان یارم



  • ۱
  • نظرات [ ۴ ]
    • mohanna ...
    • شنبه ۲۳ دی ۹۶

    قهر!

    به نامت

         ای نور مطلق


    ...


    سلاااام

    دیروز  ساعت ۱۴:۳۰ نوبت دکتر داشتیم از نوع مشاوره اش!

    همسری جان بدو بدو اومدن و یه نهار سرپایی و هول هولکی خورده و نخورده رفتیم...

    بعد از مشاوره گقتیم: خببببب حالا چکاره ایم؟

    همسری گفتن بریم تپه شهدای شهید باقری هم کوهنوردی و هم زیارت...

    بهدازظهر روز زمستانی، آقتاب ملایم و دلچسب...بح بح چه شود

    خلاصه اینکه از وقتی تو ماشین نشستیم همسری توو فکر بودن...من هم دیدم اینجوریه خیلی شلوغ پلوغ نکردم

    رفتیم نزدیکای کوه آبمیوه و کیک خامه ای  و پاستیل گرفتیم و رفتیم سراغ شهدا...

    از پای کوه تاااا قله و از قله تااا پایین کنار شهدا...

    بازهم من بدو بدو میرفتم و شیطونی میکردم و آقایی با گوشی صحبت میکردن و سرشون شلوغ و چک و پول و کار و....

    برگشتنی داشتیماز پله ها پایین میومدیم بازم همسری تو فکر بودن و من پله هارو بدو بدو رفتیم پایین...و یهو پریدم بغل آقایی...

    قیافه شون واقعا دیدنی بود😋😉

    بعدش هم رفتیم مسجد نماز و کلاس قرآن استاد خیرخواه که من بشدت لالا داشتم تما بحث شیربن بود و مقاومت کردم

    بعدهم رفتیم منزل پدرشوهرجان...آقایی منو گذاشتن خونه و خودشون رفتن دنبال کارهاشون تا ده شب...من هم حسابی خوش گذروندم و اصلا هم توجهی که همسری نیستن و اینا...خلاصه دلتون نخواد، یه کباب داغ و نان داغ اومدن خونه و شام و....

    ساعت ۱۱ شب بود که به همسری گفتم: عزیزیم چایی تون رو میل کردید زودی بریم

    طفلی با هول و ولا چایی رو خوردن و آماده شدن تا من بیام

    خب مادرشون یهوویی منو دستگیر کردن که عزیزم بیا رنگ های این نخ های کاموا رو بببن میخوام برات لباس ببافم

    و سرمون گرم شد....همسری چندباری گفتن حاج خانوم پاشو دیرشد

    منم هول هولکی داشتم نظر میدادم و یه موتیف کوچولو هم به مادرشوهری یاد میدادم

    همسری هم جلو درب اتاق خواب همش میگفتن نفس خانوم عجله کن.‌‌..

    من پشت گوش انداختم و تو خنده و اون شلوغ پلوغی گفتم دارم میام...

    همسری رفتن یه دور با پسر برادرشوهرم دور زدن و اومدن و منم بدو رفتم پایین

    که همسری تو ماشین دلخوری کردن و...بینمون شکرآب شد و منم قهر کردم...


    ادامه دارد.....


    من چکنم خب؟ از صبح نبودن هاشون رو تحمل کردم ولی ایشون طاقت ۵ دقیقه دیرکردن من رو ندارن.. :((

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • mohanna ...
    • سه شنبه ۱۹ دی ۹۶

    پهپاد جاسوسی و پاگشا!

    یه نامت

        ای صبور

    ...

    سلام علیکم جمیعا


    جمعه ماهگرد و روز پاگشامون خیلی جالب بود...

    یه اتفاق فوق العاده نادر و کمیاب هم افتاد...

    و اون افتادن یه پهپاد با دوربین فوق پیشزفته در پشت بام منزل پدرشوهرجان...

    که کلی یاعث سوژه شد و همه رو نگران کرد...

    نامردها مست هم کرده بودن...

    آقا وحید که جسشن داماد بزرگمون، پاسدار درجه دار هستن...بعد از بررسی کردنه پهپاد، کلا از کار انداختنش و آوردنش خونه...

    کلا پهپاد هوا کردن غیرقانونیه...

    تا ۳ صبح همسرجان و خانواده شون اسیر کلانتری و اینور و اومور شدن و با کلی تجسس پلیس و مراکز قانونی، پهپاد برگردونده شد به صاحبان مست و بد رفتارش..اما تحت نظر هستن...

    از طرفی با دامادمون تماس گرفتن که کجایی ستوان خودتو برسون که اغتشاشگر دستگیر کردیم و ....

    اووووف عجب شبی شد

    ...

    مام طرفای ساعت ۱ بامداد برگشتیم خونه

    پدرشوهر و مادرشوهرم هم بهم یه بلوز هدیه دادن و همسری هم یکی از هدایای دوران پایان خدمت سربازیشون رو به مپیشکش کردن.


    اما من از شبش تا فردا شب...عصبی و کلافه و ناراجت بودم

    آخرشب نصمیم گرفتم بی اعتنا به قضیه بشم و این کم گذاشتن رو نادیده بگیره و بازهم سرحال و شاداب با همسرم برخورد کنم

    اما

    یه درس بزرگ که گرفتم توقع نداشتن از دیگران و سنگین و رنگین رفتار کردنم همیشه یادم باشه....در هر برهه و شرایطی!

    ...


    آه...

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • mohanna ...
    • دوشنبه ۱۸ دی ۹۶

    پاگشایی و اولین ماهگرد...

    به نامت

         یا حضرت الله

    ...

    سلام علیکم جمیعا

    اول از همه باید تشکر کنم از حضور تمامیه شما بزرگواران و نظرات ارزشمندتون

    اما بعد؛

    دیروز همزمان با اولین ماهگرد عقدمون، مادرشوهر خان هم مهمانیه پاگشا برام گرفتن!

    ...

    خیلی فکر کردم چی برای همسری بخرم، که هم قشنگ باشه و هم متفاوت و فانتزی..

    از کنار بازار رد میشدیم با مامان جانم، از باشگاه برمیگشتیم، که خیلی اتفاقی سوژه ب مورد نظر رو دیدم و رو هوا زدمش...

    برخلاف قَدّ و اندازه و هیکلش، خیلی گروون تموم شد..

    عکس هدیه رو آخر سر براتون میزارم...

    ...

    اما دیروز اصلا خوش نگذشت

    مدتی بود به همسری میگفتم دلم هوای گلزار شهدا رو کرده...خلاصه دیروز رفتیم؛ تند تند و سرپایی...توو قسمت مقبره ی شهدای هفتاد و دو تن، همسری وایسادن به نمازخوندن، من هم از تو کیفِ بزرگم هدیه رو دراوردم و تو پاکت گذاشتم و بعد نماز به آقایی دادم...چهره شون فوق العاده دیدنی بود

    اولش فکر کردن الان خیلی رمانتیک و شیک و پیک یه عطری، کیف پولی و...باشه داخل جعبه...اما بعدش که باز کردن فقط خندیدن و کلی خوشحال شدن...

    ...بعد از این جریان، افتادیم رو سراشیبیه ناراحتی تا آخرشب و امروز من غم عالم به دلم اومد...

    ...

    شما هدیه ی پاگشا به عروس هاتون چی دادید؟

    یا هدیه ی پاگشا چی گرفتید از مادرشوهر؟

    یا عموما و در عرف چی میدن یا میگیرن؟

    ...


    شما بگید ببینم من خیلی متوقع هستم و زیاده خواه؛ یا دارن برام کم میزارن!!!

    ...


    :'(((


    + عکس هدیه ام، برای همسری


  • ۳
  • نظرات [ ۶ ]
    • mohanna ...
    • شنبه ۱۶ دی ۹۶

    ماهگرد عقد...


    بسم رب النور


    ...


    سلااام و صدها هزار سلام بر خوانندگان روشن و خاموش D-:


    خب ما روزهای نامزدی را میگذرانیم...


    ۱۵ آذر روز میلاد حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم و میلاد امام صادق علیه السلام، در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها عقد کردیم...

    و هفته ی بعد دوباره دعوت شدیم به مراسم ازدواج زوجهای جوان در حرم بانو حضرت معصومه سلام الله علیها...

    ...

    این جمعه که داره میاد، ماهگرد عقدمونه...بنظرتون چی برای همسری بخرم؟

    کمک

    کمک

    Help me


    ...


  • ۲
  • نظرات [ ۵ ]
    • mohanna ...
    • دوشنبه ۱۱ دی ۹۶

    ان شاء الله فردا، من و او، "ما" میشویم


    بسم الله النور


    ...


    ان شاء الله و ما شاء الله  لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم،


    من و او

    فردا

    ما

    میشویم

    ...


    دعایمان کنید


    یا صاحب الزمان اغثنا



  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • mohanna ...
    • پنجشنبه ۲۳ شهریور ۹۶

    بازگشت...


    بسم الله النور


    ...


    سلام علیکم و رحمة الله بر تمامی بزرگواران و همراهان


    شهادت امام محمدباقر علیه السلام بر حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و تمامی مسلمانان تسلیت باد


    ...


    تعریف کردنی ها چه بسیارند و زمان چه کوتاه...


    قطعا و فی الواقع اتفاقات فراوانی داشتم در این چند ماهه...


    از بیماریه خاموش و عجیب مادر عزیزم که بشدت سخت بود و امتحانی به مراتب سنگین بگم....یا...


    یک ماهی هست، در شور و مشورت هستیم برای تشکیل آشیانه ای الهی و معنوی...


    و ان شاء الله از چالش بزرگ این خواستگاری و اتفاقات عجیبش خواهم گفت


    هنوز هییییچ اتفاقی نیفتاده و در مراحل آخر هستیم و اما هر آن ممکنه مُلغی بشه و شاید هم به عقد برسه...


    بشدت به دعاهای خیر و آسمانی تون محتاجم....نمیتونم تصمیم بگیرم...

    میترسم احساس رو دخیل کنم در تصمیمم...احساسی که اصلا نمیدونم رنگ داره یا نه!

    اصلا احساسی هست یا نه

    همه چی الحمدلله عقلیه...


    دعاکنید برامون


    هم برای من و هم برای همه جوونها...


    این دعاها تقدیرها رو ورق میرنه...براتون بهترین تقدیرها رو می خوام و برام دعای خیر کنید


    ان شاء الله برمیگردم مینویسم


    تجربیات خوبی شدن...


    الحمدلله کما هو اهله


    توکلت علی الله


    ماشاء الله لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم 


    ...


    ادامه دارد....



  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • mohanna ...
    • سه شنبه ۷ شهریور ۹۶