به نامت

      ای مهربانترین

...

سلام به همگی

معذرت میخوام که اومدنهام دیر میشه

یک هفته گذشته دچار یه بیماری نادر شدم و....الان بهترم و اومدم بازهم از زندگیه پر از فراز و نشیبم بگم

...


اما بعد:


صدای قدمهای مامان با الهام قلبیم یکی شدن...

احساس میکردم همسری تو نزدیکترین نقطه بهم ایستادن...

صدای مامان رو از پله های آخر منتهی له پشت بام شنیدم که صدام میزدن: مهنا مهنا کجایی؟بیا همسرت اومدن...

سرجام میخکوب شدم!

بازهم دلم درست گفت..

مامان رو صدا زدم و گفتم: مامان بگو بیاد بالا

راه رفته رو برگشتم و نشستم سرجام

با روسری و ماننو بالا رفته بودم...

چراغ روشن شد و صدای گامهای همسری اومد...تو تاریکی دنبالم گشت و گوشه درب کنار اتاق آسانسور پیدام کرد...

دستم رو گرفت و بهم گفتن: چرا اینجا تو تاریکی نشستی؟؟سلام علیکم

چادر سفید رو سرم انداخت و به آغوشم کشید و گفت: از کِی اینجا نشستی؟؟؟

منم زدم بلند بلند زیر گریه و گفتم:

این دو روز کجا بودی؟؟؟ تا الان کجا بودی؟؟ نگقتی از نگدانی حالت میمیرم؟؟ منو از خودت بیخبر گذاشتی؟؟

و هق هق گریه کردم

آرووم باش خانومم..گریه نکن

تازه بدتی اولین بار سرمو بلند کردم و صورتش رو دیدم

ریشهاش بلند شده بود...چشماش گود رفته بود..موهاش پریشون بود و نگاهش پر از دلتنگی و غم سنگین

حس کردم پیر شده!

یکه خوردم و فقط تو چشماش نگاه کردم و بعد هم محکم رفتم تو آغوشش...

نگاهش پر از حرف بود

گفت: گریه نکن بیا صورتت رو بشور...منم از سرکار مستقیم اومدم اینجا..دست و رومون رو بشوریم و بریم پایین...

رفتیم پایین...

یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برام آورده بود همسری...

اونشب گذشت و از فردا حرفهامون آرووم آرووم و کوتاه، درباره این موضوع شروع شد....

...


مردها موجودات احساساتی و عاقلی هستن

ما زنها الکی هوچی گری میکنیم گاهی

آرامش وجود همسرم، منم خیلی آرووم کرده

منی که تند و تیز بودم

...

ان شاء الله تقریبا یه ماه به جشن عروسیمون مونده...

که من هفته پیش یه بیماری عجیب گرفتم و بازهم سراشیبی غم....

...

با توکل برخدا داریم پیش میریم تا قسمت الهی چی باشه

....


دعام کنید سلامتیم رو بدست بیارم و خوشبخت بشم درکنار همسرم