به نامت

      ای نور


...


لحظات سخت و دردناکی بود...هیچکس نمیتونه درکم کنه که چه حالی بودم...

خلاصه تو خونه همه آماده ی رعتن به مراسم عروسی میشدن، اما من حالم خراب بود...

شماره رو گرفتم و با دومین بوق گوشی رو جواب دادن...

سلام و احوال پرسی کردیم...گرم و صمیمی...صدای خیابون و رفت و آمد مردم میومد، پرسیدم کجایی شما؟؟ گفتن: دارم ماشین رو پارک میکنم و...منتظرم هستن

گفتم: زنگ زدم که بگم بابت اینکه دیشب صدام بلا رفت متاسفم و عذرمیخوام؛ خب تقصیر خودت بود

گفتن: تو که گفتی گوشی خاموش! تا دو روز!

گفتم: الان که میبینی خاموش نیستم و کلا اصلا خاموش نکردم..بالاخره با جهان اسلام نمیشه که ارتباطم رو قطع کنم که!

گفتن: من باید برم...تو حالت خوبه؟؟ بهتری الحمدلله؟؟

گفتم: آره خیلی خوبم...امشبم میخواهیم بریم عروسی و عروسمونم میاد...(همه اینها رو با ذوق میگفتم و غرورم اجازه نمیداد خودمو از تک و تا بندازم)

گفتن: خب الحمدلله که حالت خوبه و خیالم راحت شد که سرت شلوغه و ننشستی به غصه خوردن!

گفتم: ممنونم

گفتن: من به کارهام میرسم و این دو روز رو خوب فکر کن!!!

بعد هم خداحافظی

واااای من، تمام عالم رو سرم خراب شد...پس عذرخواهی و تماس من بی فایده بوده و آقا ناز میکردن

حالم بد شد...اومدم پایین و رفتم گرفتم خوابیدم...چون تا صبح بیداری کشیده بودم و از صبح تا ظهر هم بی هدف تو خیابون ها میچرخیدم...

چادر کشیدم سرم و قبل خواب گریه کردم از عمق جانم اما بی صدا تا کسی متوجه حالم نشه

مامان اومدن نشستن کنارم و گفتن: دخترم چیشد؟؟ چرا خوابیدی؟؟ پاشو...تو دیگه تماستم گرفتی و غدرخواهی کردی...دیگه به حال خودش بزارش

یه خواب نیم ساعت، یه ساعته ای کردم و بلندشدیم بریم جشن!

یه لباس بیخود پوشیدم...عروسمون گفت اینا چیه پوشیدی؟؟ گفتم: دل و دماغ هیچیو ندارم...عروسی و شادی برای من، شوهرمه که الان حال دوتامون بده و...

گریه سر دادم

مدام گریه میکردم...

عروسی رو رفتیم و تو سالن هم چشمم به گوشی بود و حالم بد...آخرش هم هیییچ خبری از همسری نشد که نشد!

حتی قرار شبانه مون، که هرشب بهم شب بخیر هم میگفتن، بدون و برو و برگرد، امشب علاوه بر تماس و معذرت خواهیم، بازهم سکوت مطلق و نگفتن شب بخیر!

نفهمیدم چیشد اما خوابم برد و با کابوس بیدار شدم...

نماز صبحم رو خوووندم و گریه و متتظر شدم هوا روشن شد و بازهم شال و کلاه کروم و ساعتها تووو خیابون و پارکها بی هدف راه میرفتم و به تمام اتفاقاتی که بینمون افتاده بود فکر میکردم...

ظهر اومدم خونه...

نشستم به گریه کردن...مامانم خیلی غصه میخوردن...هیچی از گلوم پایین نمیرفت...گفتم: نمیتونم زیر سقف بشینم، انگار یکی داشت خفه ام میکرد؛

دوباره با پا درد و گرسنگی و کم خوابی، پاصدم و گفتم: مامان نمیتونم زیر سقف بشینم، دارم دق میکنم میرم بیرون گوشیمم خاموش میکنم نگرانم نشید برمیگردم خیلی زود!

...


ادامه دارد...