به نامت
     یا کریم الصفح
...
سلام علیکم
این مدت حالم دستخوش اتفاقات ریز و درشت زیادی شد..
همسری کارشون فشرده تر شده و دیدارمون تقریبا موکول شده به هفته ای یکبار اونم خیلی کوتاه
و همین دلیل به ظاهر کوچیک، منو بهانه جو کرد...
نه حوصله خودمو داشتم نه طاقت دیگران رو
...
دودان تجردم روز و شبم با اهل بیت میگذشت و خدا و بس
اما از وقتی متاهل شدم، همش فکر و ذکرم درگیر همسری شده...و بندرت ذهنم آزاد میشه تا به مسائل پیرامونی فکر کنم؛ خلوتهام با خدا واهل بیت هم همش یکی دو ساعت نیمه شب با دعایی و زیارتی و...یا نهایت درددل کردن تو دفتر خاطراتمه...
...
برخلاف اخلاقم که زود گریه نمیکنم، بخاطر اینکه دلم خیلی پر بود و دلتنگ بودم، تقی به توقی میخورد میرفتم مینشستم به گریه کردن
...
دیروز نوبت دکتر داشتم، همسری گفتن سرم هیلی شلوغه؛ اگر امکانش هست با مامان یا داداش برو...منم گفتم به کسی زحمت نمیدم، خودم میرم! غرورم اجازه نمیداد کم بیارم
اما دم ظهر مجبور شدم خودمو به جلسه ای برسونم و از داداش خواستم اگر میتونه منو ببره و رفتم...
بعد از دکتر بلد نبودم چجوری برگردم خونه
ویلون و سیلون شده بودم و مدام پرس و جو میکردم تا کورمال کورمال راه رو پیداکنم و یوار اتوبوس یا مترو بشم و برگردم
شبش تا صبح بیدار بودم
اعصاب هم نداشتم
گریه هم چشمام رو خسته کرده بود
صبحش هم با همسری در تماس تلفنی یه کم دلخور شده بودم و متوجه شدن...
...
مدام پشت سر هم زنگ میزدن که کجایی؟ وسیله پیدا کردی؟
منم سنگین و با غرور جولب میدادم که یعنی ناراحتم!
بعد کلی گشتن و پرسون پرسون یه پایانه ااوبوس پیدا کردم و اون جام که راننده اش گفت خانوم اتوبوس های محل شما ازونطرف خیابون رد میشه
منم چندتا چهار راه و پل رو بالا پایین کرده بودم نفله شده بودم که.....
یهو همسری تو خیابون پریدن جلو راهم و منم هنگ بودم و فقط نگاشون کردم!
یه شاخه گل رز بهم دادن و تو خیابون بلغم کردن کوتاه و......


ادامه دارد...