بوی عشق...

یا ستار العیوب

...


این چهار پنج روزی که همسری کربلاست و من خونه مامانم، با فشار روحی برام گذشت...

دیشب با اصرار زیاد از برادرم خواستم منو ببره به خونه زندگیم یه سری بزنم...

از همونجام مدام شماره همراه همسرم رو میگرفتم تا بلکه جواب بده و صداشو بشنوم

بالاخره گوشیش رو جواب داد و پرسید: خونه خودمونی؟؟؟ چقدر خوببب...با کی رفتی اونجا؟؟؟

از خوشحالیش منم خوشحال شدم و بخاطر نیت خوبم که موجب خوشحالیش شد از خودم راضی بودم

خلاصه یه سر به طبقات بالام زدم دیدن پدر و مادر همسرم و طبقه آخر هم به جاری ام که سه ماهه باردارن...

دم رفتن من، خواهرشوهر کوچیکم از راه رسید

یه کم خودشو برام لوس کرد و...منم مثل همیشه زیاد گرم نگرفتم خداحافظی کردم و اومدم خونه مامانم

‌...

تو خونه خودم رسیدم رفتم اول سراغ ادکلون های همسرم...با تمام توان بوی عطر و ادکلون هاش رو به ریه هام فرستادم و خاطرات خوش گذشته برام زنده شد...

تازه بعد شنیدن بوی اونها فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده...

برداشتم و با خودم آوردمشون

از صبح مدام بوشکن میکنم و بیقرار شدم

دیگه طاقت دوری رو ندارم

بیقرار و هوایی شدم...

...

اما ازش همچنان ناراحتم و یه جوری بالاخره باید بهش بفهمونم که ناراحتم از کارش و خداحافظی نکردنش

...

دیشب زنگ زدم و باهاش صحبت کردم گفتم دلم برات خیلی تنگ شده

گفت: میدونم...

...

و من همچنان توو خماری ام که از کجا میدونه؟؟؟


...


واقعا از کجا؟؟؟


  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • mohanna ...
    • چهارشنبه ۹ آبان ۹۷

    غریبه ای نا آشنا

    یا نور

    ...


    امشب همسرم و پدرم راهیه سفر اربعین شدن!

    ...

    اما من دلشکسته از همسری که توو این دوماه شروع زندگیمون جز نا امید کردن هر روزه من کاری نکرده

    ...

    مسافر کربلاست باشه؛ همسر داریش صفره

    بین خودمون بمونه ها، گاهی اصلا دوستش ندارم

    ...

    حتی نکرد با من که تازه عروسشم یه خداحافظیه درست و حسابی کنه!

    اما یادش بود که یه بار از خونه به خواهر حسودش زنگ بزنه با اینکه اون حتی یکبار هم زحمت نداد به خودش سراغی از برادرش بگیره!

    تو این باروون و ترمینال سریع فکر اونه و میگه: بریم خونه خواهرم ازش خداحافظی کنم

    ...

    توو ماشین رفته صندلی جلو نشسته و مادرش اومده عثب کنارم نشسته؛ اموون نمیدن کنار هم بشینیم خودشم که توو باغ نیست الحمدلله!

    به مادرش میگم چقدر هوای خوبیه برای پیاده روی، جلو واحد خواهرش رسیدیم منو پیاده کرده مثلا دو قدم راه بریم من هنوز پیاده نشدم ازم دور شده و گوشیش دراورده و با برادرش حرف میزنه

    بعدم خواهرشو بوسیده و باهاش تا سر خیابون زیر نم نم باروون راه رفته و برنگشته ببینه زنش تنها توو باروون داره میاد


    از همشون متنفرم


    خیر سرم شوهر کردم، طرف هنوز توو عالم مجردیش سیر میکنه و زنش رو نمیبینه

    بهش میگم خطم یه طرفه شده یک هفته است انگار نه انکار

    ...

    گاهی واقعا ازش بدم میاد

    منم قصد دارم بهش زنگ نزنم! بهشم گفتم من بهت زنگ نمیزنم حتی چراش رو نپرسید، فقط گفت: منم توقع ندارم زنگ بزنی!

    گفتم: یه هفته است بهت میگم اینترنتی قبض رو پرداخت کن برام خودم کارتم پیشم نیست! برای همین نمیتونم زنگ بزنم

    میگه منم بهت زنگ نمیزنم! فقط سلامتیم رو کوتاه بهت خبر میدم

    یا رسیدنمون و برگشتمون رو میگم!

    ...

    به همه گفتم وقتی از سفر برگشت میخوام یه شام بدم؛ خانواده اش انگار گرسنه اند همشون منتظرن و مدام از مهمونی حرف میزنن یه نفرشون نگفت نیازی نیست و تازه ازدواج کردید و شوهرت کنارت نیست و....تازه مادرش سفارش کرده شیرینی کشمشی هم خودم حتما بپزم!


    تازه بعد اینکه راه افتادن و رفتن دیدم گوشیم زنگ میخوره، شوهر خان بود، سفارش داد تا من میام ازون فرش هایی که خواهرت گرفته داره میبافه توام بگیر بباف!

    پررو...ایییششششش :/

    منم مهمانی رو ترتیب نمیدم و حال همشون رو میگیرم اگرم فضولها چراش رو پرسیدن میگم دست تنها بودم و دیدم الان صرفه جویی کنم بهتر از ریخت و پاش های الکیه!


    ازشون بیزارم


    دلم سرد شده از شوهرم و زندگیم

    وقتی هنوز عاشق خواهراشه و من تو حاشیه ام بداش!

    دلم میخواد خودمو ازین زندگی و سکونت توو خونه‌پدر شوهر بودن خلاص کنم

    با این بیماری هم بهانه خوبی براش دارم

    ...

    کاش عمرم به دنیا کم باشه و اجلم نزدیک

    ...


    آقای شوهر

    ازینجا بهت میگم: دوستت ندارم غریبه



  • ۱
  • نظرات [ ۷ ]
    • mohanna ...
    • شنبه ۵ آبان ۹۷

    دوستت دارم...

    به نامت

         یا واهب العطایا


    ...


    فکر میکنم زمان زندگی برام کوتاه شده

    اما عمیق و پربار....

    دلم میخواد مادر بشم...

    اما خواست خدا بر هرچیزی تعلق بگیره، خواهان اونم...


    من از خدای مهربانم راضیم


    توام از خدا راضی هستی؟؟؟


    یعنی برسی به اونجا که بگی: دست مریزاد خداجونم...خداییش که تو بهترین عطاکنندگان هستی و صاحب مقام و جلال و جبروت


    دوستت دارم حضرت عشق الله مهربانم

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • mohanna ...
    • سه شنبه ۲۴ مهر ۹۷

    رمز آزمون الهی ام من....

    یا نور

    ...


    سلام بر همگی


    هر کدوم از ما آدمها رو خدا یه جور امتحان میکنه...

    اسامی امتحاناتمونم، مواد و منابعشونم با هم فرق داره

    ...

    با تمام سختی و تلخی هاش، ناچاری که سر آزمون بشینی و مدام محک بخوری و درجه ات بالاتر بره

    بالاخره بهشت رضوان الهی رو به بها میدن دیگه...

    همیشه از خدا شاکر و ممنون بودم که عمر دنیا کوتاهه...زودی تموم میشه

    بالاخره به سر میرسه

    اما...

    انقدر بزرگ نیستم که بگم: تو امتحاناتش بی تابی نمیکنم و همین کوتاهیه دنیا منو راضی نمیکنه و شیطان دشمن آشکارمه

    یا به قول دوستمون عارفه زهرای عزیز، دشمن زندگیمونه...

    ...

    مثلا امتحان این روزهام:

    بیماریه عجیبی که مشخص نیست به یکباره از کجا دوییده تو خونم...

    التهاب دیده شده تو آزمایش خونم!

    گوشهام صدا میده!

    و یه دکتر تونست تشخیص بده البته نصفه و نیمه و گفت: احتمالا رماتیسم مفاصل!

    ...

    هرچی لولا توو بدنم هست درد میکنه

    انگار بند بندش میخواد از هم جدا بشه

    نمیدونم آخر و عاقبتم چی میشه

    امروز دوماه شد که عروس شدم

    اما من از خدا راضی ام

    به هرچی که ازش خواستم توو زندگیم رسیدم

    راه نرفته ای ندارم

    اما میدونم من بننده خوبی براش نیستم

    ....

    دلم میخواد از همگی بخوام که بیایید و برای خدا بنده های بهتری باشیم

    بیایید خوشحالش کنیم...

    ...

    سر در ورودیه آزمون من:

    رماتیسم!


    یا من اسمه دواء و ذکره شِفاء


    ...


    التماس دعا...

  • ۱
  • نظرات [ ۴ ]
    • mohanna ...
    • پنجشنبه ۱۹ مهر ۹۷