به نامت
یا رئوف
...
امروز آخرین روز کلاس بود و تدریسم این ترم تموم شد...
اما به شاگردهام گفتم که واقعا دلشکسته ام کردن و تو چهار سال تدریسم، تنها ترمی بود که خون خوردمو دم نزدم...
بعد کلاس هم کلی به جون مسئول دفتر غر زدم و گفتم ترم بعد نمیخوام مدرستون باشم...پیرم رو دراوردید...
پوستم کنده شد!
...
گفتم جز سه چهار نفر بقیه رو حذف کن...یا ورودی های جدید رو بهم بده...
...
وای خیلی اذیت شدم ;(
خیلی غصه خوردم..
...
رفتم یه سر شانزه لیزه...قیمتا بالااااا...اجناس بی کیفیت...!
از مسیر شانزه لیزه برای اینکه آروومتر بشم، تا خیابون اردیبهشت پیاده اومدم...
هوای صبح گرم و هوای ظهر یخ بندان
امروز پالتو نپوشیدم گفتم گرمه...اما بعدا پشیمون شدم!
یه خانم مسن کنار دستم نشسته بود...شروع کرد واسه نق زدن که هوا سرده و....من اما گفتم:وااااای چقدر هیجان انگیزه؛ صبح گرم و ظهر سرد و باد و سوز سرما....یه آن برگشت و گفت: صبح دخترم توو رووم تف انداخت و لگد زد و رفت بیرون...گفت بخاطر دوست پسرش ...
له شدم...همه ی شادی و هیجانم رفت...عصبی تر شدم...چقدر تلاش کرده بودم حال صبحم خووب بشه...
آخه به من چه خاله پیرزن دخترت بد کرده؟
خدا هدایت کنه
برگشتم و گفتم: نفرینش نکنید...دعاش کنید...با همین چشمان باروونی...دعاتون حتما کارگر میشه...بعد هم پیاده شدم و یه گشت آب دوغ خیاری تو شانزه لیزه زدم و تمام راه رو پیاده برگشتم...
بعد رسیدنمم...مامان گفتن پاشو جم و جور کنیم...آه از نهادم بلند شد
خسته و عصبی ام امروز و فقط ریختم توو خودم...
پس چرا چند ساعت گذشنه و من آرامش نمیگیرم؟؟
...
آه...