یا الله الرحمان
...
هنوز اونجور که باید و شاید زندگی متاهلی رو نپذیرفتم از درون
یه جور واهمه خاصی دارم...
قبول اینهمه مسئولیت واقعا سخته...
قبلا تو خونه پدرم هر ساعتی از روز که دوست داشتم بیدار میشدم و سفره صبحانه و تان تازه و چای و شیر و...مهیا بود
اما تو خونه خودم، این منم که باید زودتر بیدارشم و اسباب صبحانه رو بچینم😐
یه گوشه از خونه با من بود و نیم ساعت بعد همه وقتم تا خود شب مال خودم بود...
برای نهار و شام هم فعالیتی نداشتم و مامانیه نازم تدارک میدیدن و من فقط زحمت سر سفره رفتن و غذا خوردن رو به عهده داشتم و شاید شستن سه چهارتا ظرف نهار!
اما تو خونه خودم، باید از صبح که بیدارمیشم فکر نهار همسری و شام باشم...
جارو برقی بکشم
لباس ها رو به رنگ و الیاف تفکیک کنم و بریز ماشین...
اتاق خواب رو مرتب کنم
گرد گیری کنم
یک و نیم ساعت هم سرگاز بایستم و نهار رو آماده کنم
ظرفهای صبحانه رو بشورم...
تمام آشپزخانه رو مرتب کنم و گاز رو تمیز کنم و کابینتها رو مرتب کنم و....
وااای
واااای
واااااااییییی
خدایا
سختمه 😭😭
دلم برای مامانم تنگ شده...
از طرفی حالت رو همسرت درک نکنه و بیحالی و بهانه آوردنات رو نمیفهمه!
از طرف دیگه آقایی جانم سرماخوردن و باید تیمارداری(تیمارکردن) هم بکنم
چرا انقدر همیشه بیخیال بودم که الان توو این فشار باشم؟؟
همینکارهای خونه اجازه نمیده خیلی آپ بشم و براتون کامنت بزارم
اما میام و وبلاگهاتون رو میخونم...
...
از همه چی سختتر بدخواب بودن و دیرازخواب بیدارشدنم هم هست...
زندگی سختهههههه😣😣😣😭😭😭