یا الله
...
اول از همه عذرمیخوام اگر خواهران و آقایان محترم رو منتظر گذاشتم
ان شاء الله که بتونم به خانومهای عزیز به عنوان یه دختر کمک کنم تا رابطه شون با همسرشون بهتر باشه؛چون من مدیون لحظات و عمر شما میشم اگر بیهوده وقتی از شما فوت بشه و نتونه در قیامت جواب خدارو بدم و خرایی نکرده دچار حق الناس بشم
...
اما بعد:
همونجوری که پشت تلفن جیغ و اد میکردم، صدام طبقهپایین بود و مادر و خواهرم نگران بودن که به من چیشده که دختر آرووم و صبورمون اینجوری آتیش گرفته..
خب من سنگ صبور امینی هم ندارم جز مادرم...
همه ی دلخوری ها رو گفتم و...هرچی تو این هشت ماه بهم فشار روحی و فکری وارد کرده بود..
آخرش همسر ناز و آرووم و مهربانم گفتن: ببین خانوم جان اگر صدات رو پایین نیاری منم بلدم خوووب صدام رو بالا ببرم.
اینو که گفتن بنزین رو آتیشم ریختن و تهرید کردم دو رکز گوشیمو خاموش میکنم و به ادامه داشتن یا نداشتن ازدواجمون فکر میکنم بعد دو روز نتیجه رو بهتون میگم!
گفتن باشه :/
شب، عروسمون خونمون بود...تا دو شب با مادرم و عروسمون زدم به در بیخیالی و قش قش میخندیدم و انگار نه انگار که چیزی شده؛ اما همه اینها فیلم بود و حالم بد بود
توی چشمام آتیش میبارید
خلاصه شب رو خوابیدیم
صبح ها همسری بهم زنگ میزنن و بیدارم میکنن، اونروز تا ساعتها بیدار بودم و منتظر تماسشون اما خبری نشد اگرم زنگ نمیزدن پیامک میدادن و میگفتن در اولین فرصت تماس میگیرم
همون روز قرار بود عروسی هم بریم
ساعت شد ۱۳ و از آقایی خبری نشد
دیگه داشتم دیوونه میشدم و از طرفی هم گفته بودم دو روز خانوش
آقایون بیزارن از اینکه اونها رو از حقوقشون محروم کنی...مثل همین گوشی و تلفن و چون من میدونستم نقطه ضعف آقایی بیخبر موندن و خاموش شدن گوشیمه دست گذاشتم رو نقطه ضعفشون تا اذیتشون کنم و دلم خنک بشه!!
همه اینها از روی بچه بازی و بچگیه من بود
خدا منو ببخشه
دقیقه ها زجر آور شدن و کش میاومدن...من هم لحظه به لحظه حالم بدتر میشدم
گاهی میرفتم بالا
گاهی پایین
اصلا حال مساعدی نداشتم...
مامان دیدن حالم بدشده گفتن زنگ بزن و عذرخواهی کن...خواهر بزرگترمم گفتن سریعتر تماس بگیر و بگو عصبانی بودی و اشتباه کردی
اولش خیلی مقاومت کردم
و باز رفتم تو تنهایی و فکر کردم و دیدم دارم پس میفتم و باید یه خبری بگیرم
الهی من بمیرم برای همسری، تا گوشی رو گرفتم دستم و بوق دوم نخورده جواب دادن....
ادامه دارد...