به نامت

      ای مهربانترینم
...
سلام و درود بر همراهان و عزیزانِ جان
...
اول از همه و آخر و وسط و...بگم که تنها و تنها خداست که ولی و دوست ماست و همیشه و همه جا بدون قضاوت دوستمون داره و پناهمون میشه
...
اما بعد
همه ی حرفم  دو خط بالاست...فقط الله مهربان
ما دخترها،نسوان عزیز، از یه نوهبت خدادادی به نام لطافت و ظرافت برخورداریم...و یه احساسات فوق العاده زیاد که خدا به دو علت بزرگ و کلی علت های ریز و درشت بهمون داده
..
یکیش مهرورزی به خانواده و دیگری به آرامش رسوندن همسر و فرزندان
همه ی دنیا رو گشتم و مطالعه کردم و درس خووندم تا فهمیدم دین حق فقط اسلام هست و فرامین معصومین که قلب قرآنند...
بدای همین خودم رو له کردم و دیگه دیده نشدم...خودم منظورم غرور و لجباطی و خودخواهیمه...یه دختر فوق نغرور و زودرنج تبدیل شد به یه دختر نامزد و سنگین و تا حدودی صبور...
رشد کردم..اون سیلی سخت زندگی بیدارم کرد...یه وقتایی محبت راه رو نشون میده
یه وقتایی هم سیلی...
...
و تمام این لحظات حضرت الله جل جلاله کنارم بود و من در آغوشش...
...
ما آذزی ها یه ضرب المثل داریم که میگه: اَللهی تا نی می یانا لعنت...لعنت کسی رو که خدا رو نمیشناسه...
...
روز ۲۲ اردیبهشت بود...نمایشگاه تهران...ساعات آخرش بود..با خواهر کوچیکه رفتیم تا هم من چندتا کتاب بگیرم و هم خواهری برای کنکور...
پول تو کارتم کم بود...یه مدت بود خیلی خرجم بالا شده بود و یه هفته نکشیده ماهانه ام تموم میشد
اونروز هم ۳۰هزار تومن داشتم و بشدت پول نیاز...همسری سرکار بودن و بشدت سرشون شلوغ(همیشه شلوغ:/)
همش دل دل کردم زنگ نزنم...اما بعد دوساعت دلو زدم به دریا و زنگ زدم...
گفتن الان خیلی نیازته حتما؟؟ منم الکی خودمو لوس کردم و گفتم آره...خلاصه زنگ زدن به خمکاراشون که ۵۰تومن بریزید به فلان حساب...پیششونم مشتری بود...کلافه شده بودن...
بعد نیم یاعتی زنگ زدم که گفتن ریختیم به حسابت،اما خانوم جان لطفا قبل رفتنت پول جیبت رو چک کن تا منو پیش مشتری سکه یه پول نشم..و از همکار و...۵۰ تومن بگیرم که فکر کنن چقدر به بدبختی اعتادم و...منم صدامو نازک و لطبف کردم و گفتم:خب ببخشید آقایی :(
گفتن: برای من زشت شد،طرف میلیاردی کار میکنه من بهش گفتم بدو ۵۰ تومن بزن به حساب؛مشتری هم میگه آقای فلانی چقدر مضطربید؟؟ گفتم خانومم بیرون مونده و لنگ پوله!
بازهم گفتم: خب ببخشید دیگه آقایی جان
...
با ناراحتی رفتیم و گرفتیم
 دادم رسیدیم خونه سرد جواب دادن و من به دلم افتاد خبر بدی در راهه...میترسیدم زنگ بزنه و بازهم سرزنش بشم...
زنگ زدن و سرزنش ها شروع شد
من هم گفتم بخاطر ۵۰ تومن اینهمه وقت خودت و منو گرفتی
چکار کنم خسیسی نمیکردی و ۲۰۰ یا ۳۰۰ میگفتی بریزن تا برات لد نشه و خداحافظی کردم...
نیم ساعت بعد زنگ زدن...منم تا دو ساعت فقط جیغ و داد کردم و خط و نشون کشیدم...اما همسری مثل همیشه آرام و متین و ساکت...فقط منطقی و با صدای پایین حرف میزدن...تو دعواهام نه توهین میکنم نه فحش میدم نه اسم کسی رو میارم فقط با صدای بلند خواسته ها و برداشتهام رو هوار هوار کردم...
آخرش هم گفتم: قبل از عروسی باید سنگهامون رو وا بکنیم
و من یه دنیا خرف تو دلمه...(من اصلا حرفهام رو نمیزنم از اول نامزدی،همیشه توو خودم میریزم) که اونشب دیگه بهد ۸ ماه منفجر شدم‌..
و آخرش گفتم: تا دو روز گوشیم رو خاموش میکنم توام به ادامه این ازدواج فکر کن منم فکر میکنم...
خداحافظی کردیم و حالا تازه نئشه شدم و فهمیدم چه کاری کردم...
دو ساعت بعد آقایی جانم پیام دادن: سلام عزیزم
بهتر شدی الحمدلله
من الان رسیدم خونه رفتم دوش گزفتم
منم نوشتم: باشه شب خوش
یاد اون روزها میفتم دلم میشکنه...از خودم توقع نداشتم...اما از من به شما نصیحت حرف رو در جایگاه خودش بگید تا مثل من تلنبار نشه و منفجر نشید...
خلاصه لحظات وحشتناک شروع شد و با حواب سرد من همسری هم قهر کردن دیگه....
اما فردا...
ادامه دارد....