به نامت
ای نور مطلق
...
سلاااام
دیروز ساعت ۱۴:۳۰ نوبت دکتر داشتیم از نوع مشاوره اش!
همسری جان بدو بدو اومدن و یه نهار سرپایی و هول هولکی خورده و نخورده رفتیم...
بعد از مشاوره گقتیم: خببببب حالا چکاره ایم؟
همسری گفتن بریم تپه شهدای شهید باقری هم کوهنوردی و هم زیارت...
بهدازظهر روز زمستانی، آقتاب ملایم و دلچسب...بح بح چه شود
خلاصه اینکه از وقتی تو ماشین نشستیم همسری توو فکر بودن...من هم دیدم اینجوریه خیلی شلوغ پلوغ نکردم
رفتیم نزدیکای کوه آبمیوه و کیک خامه ای و پاستیل گرفتیم و رفتیم سراغ شهدا...
از پای کوه تاااا قله و از قله تااا پایین کنار شهدا...
بازهم من بدو بدو میرفتم و شیطونی میکردم و آقایی با گوشی صحبت میکردن و سرشون شلوغ و چک و پول و کار و....
برگشتنی داشتیماز پله ها پایین میومدیم بازم همسری تو فکر بودن و من پله هارو بدو بدو رفتیم پایین...و یهو پریدم بغل آقایی...
قیافه شون واقعا دیدنی بود😋😉
بعدش هم رفتیم مسجد نماز و کلاس قرآن استاد خیرخواه که من بشدت لالا داشتم تما بحث شیربن بود و مقاومت کردم
بعدهم رفتیم منزل پدرشوهرجان...آقایی منو گذاشتن خونه و خودشون رفتن دنبال کارهاشون تا ده شب...من هم حسابی خوش گذروندم و اصلا هم توجهی که همسری نیستن و اینا...خلاصه دلتون نخواد، یه کباب داغ و نان داغ اومدن خونه و شام و....
ساعت ۱۱ شب بود که به همسری گفتم: عزیزیم چایی تون رو میل کردید زودی بریم
طفلی با هول و ولا چایی رو خوردن و آماده شدن تا من بیام
خب مادرشون یهوویی منو دستگیر کردن که عزیزم بیا رنگ های این نخ های کاموا رو بببن میخوام برات لباس ببافم
و سرمون گرم شد....همسری چندباری گفتن حاج خانوم پاشو دیرشد
منم هول هولکی داشتم نظر میدادم و یه موتیف کوچولو هم به مادرشوهری یاد میدادم
همسری هم جلو درب اتاق خواب همش میگفتن نفس خانوم عجله کن...
من پشت گوش انداختم و تو خنده و اون شلوغ پلوغی گفتم دارم میام...
همسری رفتن یه دور با پسر برادرشوهرم دور زدن و اومدن و منم بدو رفتم پایین
که همسری تو ماشین دلخوری کردن و...بینمون شکرآب شد و منم قهر کردم...
ادامه دارد.....
من چکنم خب؟ از صبح نبودن هاشون رو تحمل کردم ولی ایشون طاقت ۵ دقیقه دیرکردن من رو ندارن.. :((