به نامت

      یا مسبب الاسباب


...


با چهار روز، غذا نخوردن، طبیعتا باید آدمو از پا بیفته...

خصوصا یه دختری که زود قند خونش میفته!

حالا به این اوضاع مراسم های ازدواج عزیزترین عزیزت هم باشه و همش در تکاپو و برو و بیا و بخر و ببر و....


گرسنگی و تشنگی فقط یه فرمان از طرف مغزه! معده هیچ نقشی نداره جز دستگاه خرد کن و مخلوط کن به قول خودم! ;)

...

و من به قدری فکرم داغون و سخت مشغول بود که جایی برای فرمانِ سوخت گیری نمونده بود!

سر و ته قضیه رو با یه استکان چای و نبات؛ چای و شیرینی؛ شیر و کیک؛ شربت؛ خرما هم میاوردم تا فقط سرپا باشم!

...

حالا هم مراسم تمام شد و....من موندم و گریه هام ..دلتنگی هام...خاطرات...

...

هنوز گیجم!

گیج و متحیر!

...

دلم پر از درد و غمه...

...

نمیدونم من لاینحل شدم، یا دوستانم رسم سنگ صبوری رو مشق نکردن....؟

حرفامو کسی نمیفهمه!

برای همین خویشتن داری و خودخوری اولین و آخرین گزینه انتخابی برام محسوب میشه...

...

آی آدما!

بیایید تا زمانیکه کنارهم هستیم، آرام جان هم باشیم...نه بلای جان


...


دعام کنید...