به نامت

      یا حبیب من لا حبیب له


...


نمیدونم اسمش چیه!

اما تو روزهای شادمم دلتنگم!

تو لحظات شادم...

شب ها تا دیروقت بیدارم...مثل حالا که ساعت از دو بامداد گذشته

نظم زندگیم از بین رفته

خسته و پریشونم

..

خب منم آدمم...یه دختر معمولی...

مگه چقدر توان دارم؟

چقدر میتونم کنار بیام؟

آدما چرا انقدر خودخواهن؟

نمیبینن...نمیفهمن که گاهی: عسی ان تکرهوا شیً و هو خیر لکم؛ میشه بعضی چیزا...

خب من به هر ترفندی دست میزنم تا آقای عاشق بره...برای همیشه بره...

کار من، راه من درسته....پس چرا آرامش نمیگیرم؟

چرا بی تاب شدم؟

مگه نه اینکه دست به دامن قرآن شدم تا خودش دلش رو بخره و من صفر بشم در خیالش؟

پس چرا خود  من، همین من، آرووم نمیگیرم؟

چرا احساس میکنم دارم دچار خلا میشم؟

این عین وابستگیه که داره عذابم میده

یا

دلبستگی؟

...

خدایا

کدومشه؟

...


تا صبح خوابش رو میبینم!

زجر کُش شدم...

از خواب بیدار شدم معده درد و...داغون شدم....

من گناه ندارم؟

من طفلکی نیستم؟

تا کی فکر تو باشم؟

تو اصلا هم عاشق نیستی!!

تو فقط خودت رو دوس داری همین

وگرنه عاشق معشوقش رو آزار نمیده

حاضر نمیشه خار به لباسش گیر کنه

....

دروغگویی

یه دروغگوی با احساس