به نامت

     یا عالم السر


...


الحمدلله کما هو اهله

خونه تکونی تموم شد...همش با زحمتهای مامانی مهربونم...من از این هفته تعطیل شدم و خداروشکر نمیشورم بسابم و واقعا استراحت میکنم...

خب، حرف زیاده...

از یه خواستگاری بگم که یکی از مداح های مومن و با اخلاص معرفی کردنشون به ما...یه شب میان که با بابا کار داشتن...

بابا هم میان بالا و قضیه رو با مامان درمیون میذارن که، یه آقای وکیل هستن و... که پدرشون فلانی هستن و...اجازه میخوان برای اومدن...

بابا با مامان درمیون میذارن و بعد هم مامانی با من...

و منم وقت خواستم فکر کنم...

یه شرایطی دارن که من دوست ندارم همسرم داشته باشه...ینی نداشته باشه بهتره...

اونم از فلان قومیت خاص بودنشونه..


و اینکه نمیخوام آدم اسم و رسم دار و کله گنده ای باشه...

یه پسر معمولی و مومن و چشم و دل پاک و اهل زن و زندگی و با اخلاق...

.

اما گویا خیلی خوب و با ریشه و مومن هستن...

هرچند من ته دلم نسبت به قرص شدن خودم مطمئن نیستم...

اما حالا یا اینور سال؛ یا اونور سال ان شاء الله قراری گذاشته بشه تا بیان...

و من نمیتونم به همین راحتی با خودم صادق باشم و اون مورد خاص رو نادیده بگیرم...خدایا کمکم کن

...

اما من مشغولیت هام زیاده...

...

مثلا: برای نمام شاگردانم دونه بدونه باید تکلیف برای ایام نوروز بنویسم...

...

خرید برای جهاز و عروسیه یکی از نزدیکترین عزیزانم...

اما: اون آقای عاشق رو خاطرتون هست؟

حالاتش خودش از طریق تله پاتی بهم منتقل میشه...کاملا درک میکنم که هیچ کدوم این حس ها از دروونم نیست...کاملا اکتسابیه...

مثلا چند روز وحشتناک متنفرم ازش...

چند روز عجیییب دلتنگ یا دل مشغول

چند روز غمگین

چند روز فکری

..

رسما دارم خل میشم از دستش...

...

دلم براش بدجور میسوزه

...

از دست حسادت کردن هاشم که....خیلی بدم میاد حسادت میکنه...وقتی هیچوقت هیچ چیزی بین ما و خانواده هامون رد و بدل نشده...هیچ تعلقی نیست...حسادت هم نباید باشه..

...

اصلا انگار نه انگار که سال داره تموم میشه و سال جدیدی شروع میشه...!! حس و حالش نیست

...

ان شاء الله بیست و هشتم راهیه سفر راهیانم، برای دفعه هفتم یا هشتم...

آقای عاشق چقدر دوست داره این سفر رو و...

...

دعا کنید برام

خیلی محتاجم

خیلی زیاد


 ...


یا صاحب الزمان ادرکنی