بسم الله الصبـــور


...


آفرینها باد بر تو ای خدا

ناگهان کردی مرا از غم رها


...


بعد از گذشت یک ماه و چند روز از بی قراری ها و نا آرومی هام...بالاخره تموم شد...


تا که صدای قدم هاشون اومد، آرامش از وجودم و ذهنم و زندگیم رفت...


احساس کردم تلی از خاک و درد رو سرم ریختن و بزرو نفس میکشیدم و بسختی زنده بودم...


همه چی مختل شد...


همه جا همراهم بود فکرش....یادش ... نگاهش... حرفهاش...خاطراتش...


حتی سر تو کلاس درس و حین تدریسم...

همه حس میکردن بهم ریخته ام....

دردم رو به کسی نمی تونستم بگم...


تا می رسیدم خونه میومدم بالا و چادر و روسری و مانتو از تن درمیآوردم و فقط می افتادم رو تخختم...تو این سرما و دود و آلودگی پنجره رو باز میکردم تا شاید باد به سرم بخوره...

سردرد امونم نمیداد و سوزش و در قلب هم رووش....


بعد از مدتها با نفیسه صحبت کردم...فقط گفتم حالم بده نفیسه...نفس میخوام بکشم نمیشه...نمی تونم...


همش نگرانم...بی قرارم...نا آرومم...


گریه میکردم و میگفتم...می گفتم خدا نه دیگه...بسه...با ایشون منو امتحان نکن....خودت شاهد بودی چی کشیدم تا تونستم از متن زندگیم به یه گوشه از ذهنم که رنگ روز و شب نمیبینه...یه از خاطرات مه گرفته ام بنشونمش...

درد عشق نمیخوام...

اما امتحانش رو گرفت...

گفتم باشه، پس لطفا آسونترش کن...میدون خالی نمیکنم اما بهم راحت بگیر...

تو اوج تنهایی هام باز دوباره چرا باید هوای من به سرش بزنه؟

چقدر مقاومت کردم تا سکوت کنم...ازمکنونات قلبیم خبردار نشه...


حالا هم سخت خسته ام...


دل کنده ام..دل


...

اما امروز که از خواب بیدار شدم، انگار خورشید دوباره به روم لبخند میزد و خبری از غم و درد نبود...آرومه آرومم


رفتم بالا...تهران زیر پاهام بود...و من سبک...سبکه سبک...


...


دیروز دست به دامن آقا محمدحسن و داداشی گمنام و شهید قاسم عزیز شدم ک گرفتار شدم، نجاتم بدید...

و چند ساعت بیشتر نگذشت و برای همیشه از زندگیم آن فالو شد...


الحمدلله رب العالمین

الحمدلله کما هو اهله


...


یا زهــــراء